♥ رمان ...... رمان ...... رمان ♥

ساخت وبلاگ

اروم اروم موهای سرمو شونه میکردم، هنوز باورم نشده بود!  
یعنی اتفاقای دیشب واقعیت داشت ؟
سرمو به دوطرف تکون دادم، قرار بود دیگه به اون شب فکر نکنم، اما مگه میشد؟!
الان تقریبا دو هفته ای میشه ولی امان از یه خبر هرچند کم از اقا کیان!  
هووفی کردم و بلند شدم، امروز قرار بود با علی عمر به ساحل بریم ! علتشو خدا داند!  
به لباس سرمه ای ام دستی کشیدم و پوشیدمش  و رفتم بیرون .
تو باغ بودیم که علی عمر و به همراه خواهرش دیدم که به یک ماشین قرمز تکیه دادن!  
جلو رفتم و سلام کردم
علی عمر لبخند زد و سلام کرد ولی خواهرش!  
با غر غر گفت:  این برده هم میخواد بیاد؟؟! مگه قرار نبود فقط خودمون باشیم؟! از کی تا حالا تو تفریحامون خدمتکارمونن همراهمون !
علی عمر دست منو گرفت و گفت:  خدمتکار چیه؟! ویدا تو خیلی کارا بهمون کمک کرد، از این به بعد یه جور همکار به حساب میاد .
چرا دروغ؟! از این حرفش خیلی ذوق کردم ._.
به سر تا پاس نگاهی انداختم و پوزخند زدم یه لباس کوتاه قرمز پوشیده بود، لباسش واقعا زننده بود !
تو ماشین نشست و داد زد: زود بیاین بریم!
علی عمر در و  برام باز کردو من سوار شدم!  
_________________
بعد از کلی انتظار بلاخره رسیدم به دریا!  ، یه لحظه با دیدن اب ابی دریا یاد وقتی افتادم که راهنمایی بودم و با داداشم رفتیم شمال
اهی توی دلم کشیدم، اهی بیصدا که موجب شد درونم و بشکنه ..!
دلم تنگ شده بود، خیلی هم زیاااد!
 علی عمر و رانیا دو متری اب دریا ایستاده بودن و من هم چند دقیقه کنارشون ایستادم، اما مگه یاد اوید برام ارام قرار گذاشته بود؟!
طاقت نیاوردم بی اختیار پاهام و توی اب دریا فرو کردم چشمام و بستم و بدون توجه به خیس شدن لباسام نشستم و با دستام با اب بازی میکردم هروقت موجی زده میشد و اب با شدت بیشتری به بدنم میخورد ضربان قلبم بیشتر و بیشتر میشد به طوری که قلبم تو حلقم زده میشد! میشد گفت تو هپروت بودم ، انچنان غرق خیالم شده بودم که صدای علی عمر که منو صدا میکرد و نمی شنیدم!
و بلاخره با تکونای دست علی عمر بغضم و قورت دادم با چندتا نفس عمیق قلب بیقرارم و اروم کردم و محکم ایستادم !
و با دیدن صحنه روبه روم دوباره قلبم دیوانه وار خودشو به سینه م میکوبید!  
من کیان و دیدم!
کیانی که با اخم که گاهی اوقات لبش لبخند میزد مشغول صحبت کردن با دو تا از نفرت انگیز ترین افراد زندگیم صحبت میکرد!
و منی که تند تند اب دهنم و قورت میدادم تا فریاد نزنم و به کیان بگم عشقت همین بود ؟!
اخم کردم و خودم وبیشتر به علی عمر نزدیک کردم!  
انگار وجود نداشتم!  هیچکس حتی نگاهمم نمیکرد حتی کیان!  
و همین کافی بود من اتیش بگیرم! همیشه از بی توجهی بیزار بودم!  
بلاخره نتونستم صبر کنم و داد زدم : من میرم قدم بزنم!  
همه با تعجب نگاهم کردن و علی عمر با لبخند گفت:  برو عزیزم، تا یک ساعت دیگه بیا اونجا .
بادستش به یه الاچیق مربعی شکل که نزدیک ساحل بود اشاره کرد .
و السا با یک پوزخند ابروهاشو انداخت بالا و رو به علی عمر گفت:  خوب تونست مختو بزنه ها!  
علی عمر گفت:  فکر نکنم به تو ربطی داشته باشه!  
الساهم شونه هاشو انداخت بالا و خودشو بیشتر به کیان فشرد
و لبخند کیان که داشت مخ من رو ویران میکرد اونم بدجوووور
دیگه داشتم دیوونه میشدم!  
اونا و ترک کردم .
همچنان پاهام و به زمین میکوبیدم که شن ها پخش هوا میشد!!!!!!
وقتی که احساس کردم به قدر کافی به از اون عوضیاها (به غیر از کیان ۰_۰) جدا شدم رفتم تو دریا!  
قلبم به شدت خودشو به سینه م میکوبید!  
فکرم درگیر بود داشتم به خودم که به کیان دل بسته بودم فحش میدادم،فکر گیج شده بود ! تو ذهنم به. همه چیز فکر میکردم، السا .. رانیا . .. مهتاب ... کیان ... علی عمر و همچنان تو دریا به جلو حرکت میکردم اماا... یک لحظه ایستادم، خشکم زد ....!
من اوید و دیدم که چند متر اونور تر داشت به من دست تکون میداد!
ینی توهم بود ؟!
شایدم واقعیت داشت!  
هرچی که بود حتی اگه توهمم که بود نمیخواستم چهره اوید از جلوم دور شه .. اخه بدجوری دلم تنگ شده بود!  
به طرفش حرکت کردم، دلم میخواست دستشو بگیرم!  
بدون اینکه متوجه چیزی بشم به سمت اوید حرکت میکردم، اونقدر محوش شده بودم که متوجه صداها و ادمای اطرافم نمیشدم، فقط و فقط اوید میدیدم، هرچه بهش نزدیک میشدم اون دورتر میشد و میخندید، دیگه داشت عصبیم میکرد!  دستم و تو هوا نشون دادم.و با عصبانیت داد زدم:  چرا اینقدر از من فاصله میگری؟؟؟! یدقه واستا دستاتو بگیرم باهم بریم دور بزنیم!
و در جوابم فقط لبخند زد!  
لبخند شیطونی زدم و تو به طرفش دویدم ! یک لحظه ... ایستادم، زیر پام خالی شده بود!  
-اوییییید!  بیا!  الان غرق میشم!

..........................................
سرم خیلی سنگین شده بود .نفس کشیدن برام سخت شده بود
به سختی چشمامو باز کردم، با یک اتاق و که با رنگ های سفید و ابی تیره تزئین شده بود مواجه شدم، اما دیدن کیان موجب شد دست از انالیز کردن اتاق بردارم ، بهش خیره شده بودم داشتم اتفاقات این چند ساعت اخیر و مرور میکردم ... رانیا، السا، کیان، اوید ... و خالی شدن زیر پام ...یهو از جام پریدم!!!!
سرجام نشستم دستمو رو پیشونیم گذاشتم و گفتم : کی منو نجات داد؟! ...اوید؟؟؟!!!!!
نمیدونم ... ولی حس میکردم واقعا اوید اومده و منو نجات داد.
کیان لبخند زد و بالشتمو مرتب کرد و گفت : نه، بهتره دراز بکشی ، هنوز حالت خوب نشد!
امیدم وحالم بدجور گرفته شد!  
از کلمه نه هم بدم اومد ...!
دراز کشیدم و گفتم:  پس کی نجاتم داد؟!
کیان به من دیوار بالای سرمن خیره شد و گفت: یک مرد خوشتیپ و باکلاس و خوشپوش و جذاب و خلاصه  حسابی دخترکش مثل بتمن اومد نجاتت داد!  
تعجب کرده بودم!  معنی این چرت و پرتا و نمی فهمیدم !
چشمامو چپ کردم و با حالت مسخره ای گفتم : مسئله طرح میکنی؟
خندید و به من نگاه کرد
-مسئله چیه؟! مگه چندتا مرد مثل من تو دنیا هست؟!
ایندفعه نوبت من بودم بخندم، دلم نیومد ضایع ش کنم!  بزار دلش خوش باشه!  
البته راستم میگفت!  فقط مثل بتمنشو نه!  تصور اینکه کیان با یک شنل مشکی بیاد منو نجات بده هم خنده دار بود!  
اما یک لحظه لبخندم خشک شد!
السا!  السا تو بغل کیان چه نقشی داشت؟!
سوالمو به زبون اوردم
-کیان السا اونجا .. اونم این همه نزدیک به تو ‌.. چیکار داشت؟!
لبخند قشنگی زد و گفت:علی عمر از منو و السا خواست یمدت تو کاخ ش بمونیم ! و تو این مدت باید رانیا فکر کنه من و السا با هم رابطه داریم!  
یک لحظه خشکم زد! من و کیان قرار بود تو یک خونه بمونیم!  
وقتی حرفاشو درست درک کردم پریدم و بغلش کردم اونقدر ذوق داشتم سفت فشارش دادم و گفتم:  خیلی خوبه ... خیلی!  
اما یکهو از بغلش بیرون اومدم و روبه روش نشستم
-کیان چرا باید تظاهر کنی با السا دوستی ؟!
-دستور علی عمره!  
-یعنی چی که دستور علی عمره؟! پوزخندی زدم و ادامه دادم: رابطه های عشقیتم باید زیر نظر رئیست باشه؟!
کیان اخمی کرد و گفت:  اون رئیسم نیست!  من فقط براش کار میکنم .. همین!  
منم اخمی کردم و گفتم:  چرا باید همچین چیزی ازت بخواد؟
شونه شو بالا انداخت و گفت:  چون من با خواهرش بهم زدم میخواست مطمئن بشه که خواهرش دیگه نزدیک من نمیاد!  چطور بگم، میخواست با وجود السا رانیا طرف من نیاد!  
پوزخند زدم و زیرلب گفتم: معلومه که چقدر رانیا توجه میکنه به السا!  اما..
نزاشت ادامه حرفمو بگم که با انگشت اشاره ش مانع حرف زدنم شد و گفت:  فقط یک تظاهره ویدا خانوم ! من هیچوقت سر یک تظاهر بحث نمیکنم ... پیشونیمو بوسید و ادامه داد ... مهم اینه قلبم کجاست!
با این حرفش کلی ذوق کردم و ذوقم و با لبخندی نشون دادم .
-خب من برم به علی عمر خبر بدم که بهوش اومدی!  توام بهتره یکم استراحت کنی!  
- باشه
کیان بلند شد بره که سریع صداش کردم، دوباره برگشت و خواست چیزی بگه که من یکم بلند شدم و خواستم ببوسمش که دستشو رو لبام گزاشت و بلند شد و همینطور که میرفت طرف در میگفت:  بزار برم و توام استراحت کنی!  اگه یه حرکتی کنی من دیگه نمیتونم برم!!!!!  
و خارج شد!  
حسابی حرصم گرفته بود!  خودم و پرت کرده بودم رو تخت و لبمو با حرص میجویدم!  
همون موقع قسم خوردم دیگه هیچوقتِ هیچوقت برای بوسیدن کیان پیشقدم نشدم!
..........سوم شخص......
ساعت تقریبا یازده و نیم وکیان در اتاق ویدایش رابست و ارام ارام از پله ها پائین امد  از حرکت اخر ویدا تعجب کرده بود و ناراحت از اینکه اجازه بوسیدن نداد، اما نبایدم میداد، اخر عشق بازی برای یک دختری که تازه از غرق شدن نجات پیدا کرده واقعا هم زود و خطرناک بود!  ممکن بود نفسش بگیرد!  حالا جلوی ساحل نشسته بود، از اینهمه علاقه ویدا نسبت به دشمنش (اوید) بیزار بود! و در دلش ارزو کرد ای کاش ویدا خواهر اوید نبود!  
یادش به علی عمر افتاد، باید به او خبر میداد تلفنش را از داخل جیبش در اورد و روشن کرد، ۲۴تا تماس بی پاسخ و چندتا sms!  
خواست تماس را با علی عمر برقرار کند که خودش زنگ زد!  
کیان در دلش   سرعت عمل علی عمر را تحسین کرد و تماس را برقرار کرد
-بله؟!
- تو کجایی پسر؟! یک لحظه غیبت زد، ویدا هم گم شده!  
-پیشِ منه!  
-چی؟! پیش تو؟! خب به من خبر میدادی از این نگرانی در بیام!  
کیان پوزخند زد، خوب از قدرت و نفوذ علی عمر خبر داشت، میدانست در مدت دو دقیقه سوزن را در دبی پیدا کند!  در ضمن همیشه سایه مردی را پشت سرش حس میکرد!  
- فراموش کرده بودم!
علی عمر نفسی کشید و گفت:  السا خیلی نگرانته، میخوای تلفنو بهش بدم!؟
کیان اصلا اعصاب تظاهر را نداشت ، محکم گفت:  نه!  
- خب کی برمگردین؟!

♥ رمان ...... رمان ...... رمان ♥...
ما را در سایت ♥ رمان ...... رمان ...... رمان ♥ دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : محمد رضا جوادیان romanha بازدید : 222 تاريخ : پنجشنبه 10 تير 1395 ساعت: 1:41

-تقریبا تا دو ساعت دیگه.
-مگه ویدا رو چیزیش شده؟!
-داشت غرق میشد .. نجاتش دادم!  
- الان خوبه؟!
- تقریبا!  
-باید میبردیش بیمارستان!  
-براش دکتر خصوصی اوردم!  
-خیل خب، سعی کن زودتر بیایید!
علی عمر از همه چیز خبر داشت، حتی یک نفر رو گذاشته بود برای تعقیب ویدا، اما جلوی کیان خوب بازیگری میکرد !
- راستی، السا چمدونت رو اورد، خودتم اینجا بیا .
-باشه، خدافظ!  
-خدافظ.
بعد از خدافظی با ماهان تماس را برقرار کرد، بعد از چندتا بوق جواب داد:  بله؟!
انقدر صداش خمار بود که حال کیان را بهم زد، واقعا هم صدای خمارش حال بهم زن بود ! فکر نمیکرد ساعت یازده کارش را شروع کند و گرنه کیان بیزار بود که با ماهان در این وضع صحبت کند!  
-بعدا زنگ میزم .
-کیان تویی؟! نه نه صبر کن! زیاد پیش نمیاد تو بهم زنگ بزنی!  
ماهان خوب میدانست که کیان الکی به اون زنگ نمیزند!  پس مطمئن بود کار مهمی با او دارد!
گوشی را از گوشش دور کرد و به دختری که در اغوش بود گفت برو بیرون و چند دقیقه بعد صدات میکنم!  
که این حرفش از گوش کیان پنهان نماند و باز هم اخم های کیان با شدت بیشتری در هم فرو رفت!
-خب کیان چخبر ؟! اتفاق خاصی افتاده؟!
-میخوام نقشه و تغییر بدم!  
- چرا کیان؟! نقشه که عالی داره پیش میره!  اونقدر عالی که به خونه علی عمرم نفوذ کردی!  چرا نظرت یهو برگشت؟!
-نمیتونم با السا کار کنم!  
ماهان پوفی کرد! همیشه همین بود!  کیان هرگز دوست نداشت با زن ها کار کندو وقتی حوصله کاری را نداشت انرا انجام نمیداد یا نقشه را عوض میکرد ، ماهان خداراشکر کرد که کیان میخواهد نقشه را عوض کند، بهتر از ول کردن کار بود!
-نقشه جدیدت چیه؟!
-شیخ فتاح و میکشم!  
-چی؟! زده به سرت؟! میدونی شیخ فتاح کیه؟! میدونی از هزار کیلومتریش  محافظه؟! میدونی اگرم موفق بشی بکشیش بلاخره پیدات میکنن و با بدترین وضع میکشنت؟!
-اره میدونم
-پس زده به سرت یا دیوونه شدی؟! اخه شیخ فتاح چه ربطی به علی عمر داره؟!
-میکشمش و میندازم گردن علی عمر!  کل دبی میدونن که اونا باهم دشمنن!  
-مدرک از کجا میخوای پیدا کنی؟!
-از خیلی وقته دارم نقشه میکشم ! همه چیز کاملا بی نقصه!  
- از کی؟! چرا به من خبر ندادی ؟!
-میدونستم مخالفت میکنی!  الانم فقط بهت خبر دادم! وگرنه من این کارو انجام میدم چه تایید کنی چه مخالفت!
ماهان برای اولین بار به کار‌ کیان شک کرد! اما بازهم خواست تظاهر کند که به کیان اعتماد دارد !
-کیان من بهت اعتماد دارم!  امیدوارم موفق بشی!  
-تا دو هفته دیگه به السا دستور بده از من دور بشه!  جوری که دیگه نبینمش !
-السا کاری کرده؟!
-ازش خوشم نمیاد!  
و باز هم ماهان خداراشکر کرد که کیان دو هفته ای را با السا سر میکند!
-باشه!  احتیاط کن پسر!  اگه میتونی کپی مدارکو برام بفرست!  
-نمیشه! به ریسکش نمی ارزه!
- باشه .. من علی عمرو میسپرم به تو!  خودم کارهای واجب تری دارم!  
- توکه برای از بین بردن علی عمر خیلی ذوق داشتی!
-هنوزم دارم!  ولی زودتر علی عمر و از بین ببر!  اینجا بهت نیاز دارم!
-باشه خدافظ
- پیروز باشی!  خدافظ!  
و تماس را قطع کرد.. خیالش از بابت کارش مطمئن بود، انقدر مدرک داشت که اگر انهارا همین الان به اداره پلیس میفرستاد انها شک میکردند که الان شیخ فتاح به دست علی عمر مرده!
اما باید یک کاری را تمام میکرد ... قبل از نابود شدن علی عمر باید با ویدا ازدواج میکرد...اجازه علی عمر برای ازدواج ان با ویدا لازم بود!  
از جایش بلند شد ، ساعت تقریبا یک بود و فکر کرد دوساعت برای استراحت ویدا کافی باشد!  
..
در اتاق ویدایش را باز کرد، در کمال تعجب ویدا را حاضر و اماده دید که منتظر است!  
-چه عجب!  بلاخره اومدی!  
از جایش بلند شد و گفت:  بریم!  
کیان هم گفت:  خیلی از اینجا خسته شدی!  نه؟!
-فقط حوصله م سر رفته بود!  
-باشه . بریم!
انها دست در دست هم از اتاق خارج شدند، از پله ها که پایین می امدند ویدا یکمی لنگ میزد و این رو اعصاب کیان بود !
سریع ویدایش را در اغوش گرفت و اورا به داخل ماشین برد!

............................
ویدا:
داشتم دیوونه میشدم!  تقریبا یک هفته بود که علی عمر دستور داده فقط یک پرستار از اتاقم خارج و وارد بشه و منم تا خوب شدنم نباید از اتاقم خارج بشم!  
حالم خیلی خوب شده بود، دیگه مریضی ای تو وجودم احساس نمیکردم!
به پرستار گفته بودم به علی عمر بگه میتونم برم بیرون یا نه و اون پرستار عوضی هنوز نیومد!  
دختره ی از دماغ فیل افتاده!  خداییش خیلی رو مخ ادم بود!
تازه اینکه فقط چند متر با کیان فاصله دارم منو دیوونه میکرد!  
بلاخره خانوم تشریف فرماشدن!  
غذامو رو میز گزاشت و خواست بره که داد زدم:  میتونم برم بیرون؟ علی عمر چی گفت؟!
-گفت ازادی!  در ضمن گفتن وقتی از اتاقت خارج شدی بری
تو اتاقش، مثل اینکه کارت داره!  
به ساعت نگاه کردم، تقریبا یازده بود!  
-الان یکم دیروقت نیست ؟!
-شونه شو بالا انداخت و گفت:  بهتره حرفشو گوش کنی و بری، در ضمن فکر کنم بیدار باشه!  
-باشه!  
- فکر کنم دیگه نمیبینمت، خدافظ!  
-امیدوارم!  خدافظ!  
از چهره ش معلوم بود از امیدوار گفتن من ناراحت شده بود!  ولی بدرک!
 به محض خارج شدن اون دختره منم پریدم بیرون، اول میخواستم برم بگردم دنبال کیان ولی یاد حرف پرستار افتادم، سریع میرفتم ببینم چیکارم داره و بعدشم میرفتم پیش کیان!  
به طرف اتاقش رفتم و در زدم، دوباره و دوباره!  شک داشتم که درو باز کنم یا نه!  بلاخره بعد از کلی کلنجار با خودم اروم در و باز کردم!
با دیدن صحنه روبه روم چشمام چهارتا شد!  
فوری برگشتم و در بستم!  
دستم رو رو قلبم گزاشتم، اب دهنم و قورت دادم و از ویلا خارج شدم ... به یک درخت تکیه دادم و اروم نشستم!  
سرم درد گرفته بود!  و چقدر سریع با دیدن س.ک.س دو نفر سیستم های عصبیم شروع به کار افتادن و یک سردرد عجیب به جونم انداختن!  
امیدوار بودم که منو ندیده باشن و فکر کنم که ندیدن.!
گیج شده بودم .. خیلی گیج!  
مگه قرار نبود السا و کیان تظاهر رابطه داشتن کنن؟!
پس چرا السا بغل علی عمر بود ؟
همه چیز خیلی پیچیده شده بود !
اما رابطه علی عمر و السا به من مربوط نمیشد!  
نفس کشیدم و  این همه کثیفی که تو وجود السا بود منو شرمنده میکرد!  
حتی از اینکه همجنس این زنم هم منو شرمنده میکرد...!
یاد مادرم افتادم .. همیشه میگفت با دخترای بی حیا دوست نشم و محلشون ندم !...‌یهو قلبم تیر کشید!  بدجور دلتنگش شده بودم!  
بغضم گرفته بود و با یاد اینکه امکان داره روزی برادرم و ببینم اما مادرم و هیچوقت نخواهم دید بغضم ترکید ... بدبجور هم ترکید .... با گریه گفتم :مامان کجایی دختر بدبخت شده؟! ... مامان کجایی دختر فقط با بی حیاها میگرده؟!.. مامان میشه بیای؟!..میشه بیای و منو نجات بدی؟!.... ماماااان؟؟؟...میشه بیای و منو بغل کنی؟؟؟ ... اصلا چرا نیستی؟!...میشه بیای با دستات صورتمو بگیری و بگی مگه من مردم که تو داری گریه میکنی؟! ..میشه من بگم مامان؟ .. تو بگی جان دلم؟!!!  
از جایم بلند شدم و به طرف اتاقم دویدم .... به داخل اتاقم رفتم در اتاقم و بستم و رو تختم دراز کشیدم و سرمو تو بالشتم فرو کردم ... فقط یک چیزی تو ذهنم بود ... مادر .. واگه مادرم بود .. هیچوقت این اشتباه و مرتکب نمیشدم!
......................
صبح شده بود ... تقریبا سردردم بهتر شده بود! بلند شدم و رفتم تو دستشوری .. از اینه به خودم نگاه کردم .. وای خدایا!  چقدر چشمام پف کرده بود!  چقدر دیشب گریه کردم!
اهی کشیدم و چند با به صورتم اب پاشیدم وارد تراس اتاقم شدم که چشمم به کیان خورد!  دیگه طاقت نیاوردم!  
بدون اینکه به لباسم توجه کنم یه شال سرم کردم و میشه گفت تا باغ پروار کردم!  
کیان ایستاده بود و ورزش میکرد اروم اروم از پشت دستامو دور کمرش حلقه کردم و کیانی که سریع برگشت و با دیدن من چشماش چهار تا شد!
-تو اینجا چیکار میکنی؟! بلاخره علی عمر اجازه داد بیای بیرون!  
- اره! اومدم ورزش کنم!  
کیان خندید ...
-واقعا ؟! چه خوب!  ولی مطمئنی فقط اومدی ورزش کنی؟!
-بله!  فقط اومدم ورزش کنم!  
-پس بغل کردن من چی بود؟!
یک تای ابرومو بالا دادم و گفتم:  فقط احضار وجود!  
- باشه!!!  
- خب بریم ورزش؟!
-فقط پشت سرم بدو،تا تموم نشدن ورزش احضار وجود ممنوع!  
- ورزشم تموم شد احضار وجود خبری نیست!  
-خب بدویم . اوکی؟!
-ok!
به محض اوکی گفتن من پا گذاشت به دویدن و منم پشت سرش میدویدم!  
...............
دیگه داشتم میمردم!  دو ساعته که داریم میدویم و کیانم بیخیال من میدوید!  
دیگه داشتم به خودم و اجداد خودم فوش میدادم!  همون لحظه قشم خوردم دیگه از کلمه اوکی استفاده نکنم ونزارم کیان استفاده کنه و نزارم بچه هام از اوکی استفاده کنن!  
اخه مگه من تنم میخارید که گفتم اومدم ورزش کنم؟! اصلا من به گور بابام بخندم که بیام ورزش!  
خدا لعنتت نکنه کیان!  پیر نشی الهی!
بقیه زوجا دو روز همدیگه و نمیبینن کلی رمانتیک بازی در میارن ! حالا مایک هفته همو ندیدیم ولی مثل احمقا داریم ورزش میکنیم!  
دیگه داشت جونم به لبم میرسید که خودم و پرت کردم رو زمین داد زدم
-کیاااااااااااننننن .....جون عزیز ترین فرد زندگیت ایست کن!  .. دیگه بی ویدا شدی!  
یک لحظه خشکش زد و برگشت ولی وقتی منو سالم (البته در حال غش کردن! ) دید نفسش و با فوت بیرون داد!  
-تو چرا نشستی؟ پاشو بدویم!  
-خسته شدم!  
خندید!
-جدی که نمیگی؟! تازه دوساعت داریم ورزش میکنیم!  پاشو .. هنوز زوده واسه خسته شدن!  
-ببین اقا کیان، فهمیدم ورزشکاری و خستگی ناپذیر!  د اخه مگه فکر کردی بتمنی که میخوای تا ده ساعت بدوی؟! اخه مرد مومن
دو ساعت داری با سرعت زیاد میدوی!  شرمنده دیگه من نیروهای ماوراالطبیعه ندارم!  تو میخوای بدوی بدو من دیگه دارم میمیمرم!
یک طناب از تو جیبش در اورد و گفت : وقتی تو خستگیتو بگیری من طناب میزنم!  
همینجوری مثل منگلا داشتم نگاش میکردم و اونم طناب میزد و با طناب زدنش مخ منو ویران کرده بود.. هر لحظه بیشتر به من انگیزه میداد با تبر از وسط نصفش کنم!  
بخدا اگه یک دختر و پسر دیگه بودن الان دختر داشت فیض میبرد!  حالا من سیاه بخت دارم مثل منگلا طناب زدن این منگل تر(منظورش کیانه ._.بی ادبِ  د بی ادب) از خودم و نگاه میکردم!
هوفی کردم و سرم و انداختم پایین، این بی حیا اگه تا صبح هم نگاش میکردم هم طناب میزد!
بیخیال دراز کشیدم که کیانم اومد کنارم دراز کشید و روبه من رو دستش تکیه داد و گفت:  راستییییی!
و اونقدر این راستیشو بلند گفت که من از جام پریدم!  
- چی راستی؟!
یعنی پسره بی حیا منتظر بود من دراز بکشم تا طناب زدنشو ول کنه؟!
یعنی نوبره والا!  ولی ذوق کرده بودم!  بلاخره میتونستیم اگه خدا بخواد یکم رمانتیک بازی در بیاریم! (تو که بی حیا تری! )
من نشسته بودم و کیان دراز کشیده به دستش تکیه داده بود و گفت:  از اینکه نجاتت دادم ازم تشکر نکردی!!!
پیچم شل شده بود!  
عمرا اگه ازش تشکر میکردم
با لحن مسخره ای و با ابرو ها به طنابش اشاره کردم و گفتم:  برو طنابتو بزن!  بزار منم تو حال خودم باشم!
خندید و مچ دستمو گرفت و منو کشید سمت زمین!  
حالا من و کیان رو چمنا بغل هم دیگه بودیم!  
موهامو نوازش کرد و تو گوشم گفت: تشکر زبانی نمیخوام که!  
یعنی میخواست بوسش کنم ؟!
نه من با خودم عهد بسته بودم که هیچوقت واسه بوسیدنش پیش قدم نشم!  شونه هامو بالا انداختم و گفتم:  منظورتو متوجه نمیشم!  
اروم بلند شد و رو به روی من نیم خیز شد و نرم و اروم لب هام و بوسید!  و منم خب چی انتظار دارین؟! همراهیش کردم دیگه ._. !
بعد از بوسیدن لب هام  پیشونیمو بوسید!  
-یادم رفته بود اول اینکارو کنم!  این لب هات واسه ادم حواس نمیزارن که!  
خنده م گرفته بود.. ولی نخندیدم!  باز میگفت این دختره چقدر بی حیاست!  والا!  
گردنم و میبوسید گاهی هم خیلی اروم گاز میگرفت!  و خب منم (چی انتظار دارین؟! دردش میگرفت دیگه! ._. )
رفته بودم تو حس اما وقتی دستشو از زیر بلیزم گزاشت رو شکم .. یک لحظه شکمم یخ زد!  
یک لحظه از چیزی که چند لحظه قبل قرار بود اتفاق بیوفته استرس وجودم و فرا گرفت!  
- کیان؟؟!
از بوسیدن گلوم دست برداشت و گفت: جانم
-کی بسه؟
-هیچوقت برای من بس نیست!  هیچوقت!  ولی هرچی که تو بگی!  
اروم گفتم:  بسه!  برای اینبار ‌.بسه!
اروم  بلند شد و من سریع ایستادم و بدو بدو به طرف اتاقم که چه عرض کنم! .. تقریبا پرواز کردم!

♥ رمان ...... رمان ...... رمان ♥...
ما را در سایت ♥ رمان ...... رمان ...... رمان ♥ دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : محمد رضا جوادیان romanha بازدید : 190 تاريخ : پنجشنبه 10 تير 1395 ساعت: 1:41

در روزگاری که فیلم های هالیوودی و بالیوودی عرصه را بر کتاب و کتاب خوانی تنگ کرده اند هنوز هم عده ای ( که صد البته تعدادشان کم هم نیست ) هستندکه خواندن یک رمان خوب را به دیدن این فیلم های پرهزینه ترجیح دهند. اگر در جرگه رمان خوانان بخصوص رمان عاشقانه هستید این مقاله را از دست ندهید.
این روزها رمان ها در هر قالبی ارائه میشوند. از کتاب های متعدد چاپی تا رمان های الکترونیکی که از سایت های دانلود رمان قابل دریافت است. در هر مکانی که باشید میتوانید رمان مورد علاقه خود را با کتابخانه مجازی بخوانید و دیگر محدود به میز مطالعه خود نیستید. دیگر مثل گذشته رمان ها محدود به ساختار چاپی خود نیستند و با ارائه رمان مخصوص موبایل طرفداران آن روز بروز بیشتر میشود.
چند رمان عاشقانه برتر که خواندن آن خالی از لطف نیست
1. من او
مگر میشود از رمان و رمان عاشقانه نوشت و حرفی از "من او" نزد؟ این رمان یکی از بهترین رمان های عاشقانه مذهبی زبان فارسی است. این رمان نوشته امیر رضاخانی است  در سال 1378 منتشر شده است. داستان این رمان عاشقانه روایت زندگی فردی بنام علی فتاح است که عاشق دختر خدمتکار خانواده اش شده ولی از ازدواج با او امتناع میکند چون به عشق خود مطمئن نیست. فضای این رمان عاشقانه چنان زیبا و قابل تصور ترسیم شده که یک لحظه هم از خواندن آن احساس خستگی نمیکنید
2. پیرمرد و دریا
"پیرمرد و دریا" (The Old Man and the Sea) شاهکار همینگوی را نمیتوان در این لیست قرار نداد چون نخواندن این اثر کمتر از فاجعه نیست. پیرمرد و دریا رمانی حماسی است که از واقعیت الهام گرفته شده است. پیرمرد و دریا داستان مبارزه ماهی گیری پیر و با تجربه را با ماهی غول پیکری است که شکار آن میتواند بزرگترین دستاورد زندگی پیرمرد باشد. این رمان سراسر نماد گرایی است و خود همینگوی هم به این حقیقت اذعان دارد لطوری که گفته هیچ رمانی را پیدا نمیکنید که مانند این رمان بر روی نماد گرایی شخصیت های آن کار شده باشد! این رمان توسط انتشارات امیر کبیر و با مترجمی نجف دریابندری در یک جلد به فارسی برگرداننده شده است.

3.    شاه بی شین
"شاه بی شین" را میتوان به عنوان یکی از برترین رمانهای روایت مستند گونه از زندگی یک شاه معرفی کرد. این رمان داستان زندگی محمدرضا شاه را چنان بی پرده و واقع گرایانه بیان میکند که حس میکنید مدتهاست وی را میشناسید! خواندن این رمان تاریخی علاوه بر اینکه لذت مطالعه یک رمان با پرداخت عالی و روایت کم نظیر را برای شما به ارمغان می آورد به شما کمک میکند با وقایع مهم تاریخی زمان پهلوی بهتر آشنا شوید.

4. جنایت و مکافات
در کنار رمان های عاشقانه ای که میخوانید بهتر است سری هم به "جنایت و مکافات" داستایوسکی بزنید! داستایوفسکی در این رمان به بررسی انگیزه های قتل و تاثیرات مخرب قتل بر قاتل میپردازد. پرداخت و شخصیت پردازی این داستان آن چنان قوی است که در میانه داستان از خود میپرسد "نکند داستایوسکی خود یک قاتل باشد؟!" این رمان زیبا را از دست ندهید.این رمان خارجی را از دست ندهید.

در این مقاله به معرفی 4 رمان در ژانر های مختلف پرداختیم. درحال حاضر رمان های عاشقانه جزء پرطرفدارترین رمانها در ایران هستند و معمولا افراد کمی سراغ رمان های جنایی و تاریخی میروند از این رو توصیه میکنم خود را محدود به یک موضوع و یک ژانر نکنید و لذت خواندن رمان های غیرعاشقانه را هم تجربه کنید.

(این رمان ها بزوی در وب رمان رمان رمان قرار خواهد گرفت)


برچسبها: رمان, رمان خارجی, دانلود رمان, رمان ایرانی, رمان عاشقانه

♥ رمان ...... رمان ...... رمان ♥...
ما را در سایت ♥ رمان ...... رمان ...... رمان ♥ دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : محمد رضا جوادیان romanha بازدید : 196 تاريخ : پنجشنبه 10 تير 1395 ساعت: 1:41

قسمت اول

فریبرز مثل هر روز از سرکارش داشت به خانه باز میگشت . داخل خانه شد . صدای تیر و تفنگ

همه جا رو فرا گرفته بود. هدی وقتی فریبرز رو دید به سمتش رفت و به او گفت :

هدی : خسته نباشی یه توک پا برو دم در آرش و فرهاد و وردار بیار تو .

فریبرز با تعجب گفت : مگه کجا رفتن ؟ !

هدی : رفتن کوچه اون وری دارن بازی می کنن .

فریبرز مثل برق گرفته ها دوید و از خانه بیرون رفت .

---

فرهاد 15 ساله و آرش 13 ساله با بقیه بچه ها مشغول فوتبال بازی کردن بودند . گویی همچنان

کودک درونشان فعال بود  و صدای تیر و تفنگ ها را نمی شنیدند که پدرشان فریبرز را دیدند

که از سر کوچه با داد و قال به سمت آن ها می آمد وآن ها را صدا میزد:

فریبرز : آرش .... فرهاد ...... برید کنار

هواپیمای شوروی مثل فشنگ به سمت آن ها می آمد ... هواپیما داشت سقوط می کرد ...

بچه ها ترسیدند و سریع رفتند تا در زیر درختان پناه بگیرند ... به یک باره هواپیما تغییر مسیر

داد و از آن جا دور شد ... فریبرز به بچه ها رسید و فرهاد و آرش رو در آغوش کشید ...

فریبرز : بابا جان چرا شما این اوضاع شیر تو شیر از خونه اومدید بیرون ؟!

آرش با لبخند سلام کرد : سلام بابا خسته نباشی ببخشید دیگه ؟

فرهاد هم حرف آرش رو تکرار کرد.

فریبرز : سلام بابا جون ممنون به یه شرط می بخشمتون که توی این اوضاع دیگه از خونه بیرون

آرش و فرهاد با هم باشه گفتند .

فریبرز رو به بچه ها کرد و گفت : شما ها هم برید خونتون اینجا موندن خطرناکه .

فرهاد  و آرش از دوستانشان خداحافظی کردند و با پدر به سوی خانه حرکت کردند .

-------

 

فریبرز و بچه ها به داخل خونه رفتند . هدی سفر رو انداخته بود . نشستند سر سفره که فریبرز گفت:

دیگه باید بفرستمتون تهرون اینجا اوضاع خیلی خرابه .

هدی: تو نمیای ؟؟؟؟

فریبرز : نه .

هدی : پس ما هم نمیریم .

فریبرز با عصبانیت صداش رو بالا برد و گفت : من یه نظامی ام . نمیتونم مرخصی بگیرم که

در ضمن جون این بچه ها مهم تره و بلند شد و لباس هاش رو پوشید و داشت میرفت که هدی

گفت : من قبلا گفتم بازم میگم ما بدون تو هیچ جا نمیریم .

فریبرز با عصبانیت در رو بست و رفت ...

دود و غبار همه جا رو فرا گرفته بود . زمین از خون گلگون شده بود . مجاهدان ایرانی همه غرق

در خون بودند که فریبرز هم یکی از آنان بود و ارتش شوروی با سنگدلی تمام بر روی مجاهدان

راه میرفتند...

----------

همه جا رو دود و غبار فرا گرفته بود. زمین پر از آجر و سنگ و دیوار های خرد شده بود . آخرین

صدایی که شنیده شد صدای فرهاد بود که با فریاد گفت: آرررررررش..... مااااااااااااامااااااااان...

--------------
12 سال بعد :

--------------

♥ رمان ...... رمان ...... رمان ♥...
ما را در سایت ♥ رمان ...... رمان ...... رمان ♥ دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : محمد رضا جوادیان romanha بازدید : 912 تاريخ : چهارشنبه 12 خرداد 1395 ساعت: 10:55

قسمت دوم

شهریار با عصبانیت ماشین رو میروند. هنوز هم صحنه ی چند دقیقه پیش رو یادشه که پدرش

یکی از طرفدارای دکتر مصدق رو به حال مرگ کتک میزد. با خودش میگفت: همش تقصیر اون

سهراب عوضیه . اگه اون نبود نه من این شغل و داشتم و نه پدرم. به خونه رسید از ماشین

پیاده شد و رفت داخل. همین تا پاش به خونه رسید با دوتا دست محکم زد تو سرش و با خودش

گفت:یا امام زمان به کل قرارم با فریده یادم رفته بود...

فریده و پدرش تو حال نشسته بودند و با پدر شهریار صحبت میکردند که چشمشون به شهریار افتاد

...

(فریده)

با خودم گفتم: چه عجب بالاخره این پسرعموی ما پیداش شد . با عمو و بابام دست داد و با منم یه

سلام و تعارفی کرد و رفت و مشغول صحبت با بابا و عمو شد. هه من که میدونم خودتو زدی به

نفهمی . بهش نگاه کردم یه پسر 27 ساله با موهای قهوه ای سوخته و با چشمای قهوه ای و

بینی کوچیک و لبای کوچیک. اینم از آنالیز پسر عموی ما تا حالا بهش دقیق نگاه نکرده بودم ...

(نویسنده )

بعد از یه بگو بخند بین فریده و شهریار و شهروز ( بابای شهریار ) و کیان ( پدر فریده ) پرستو

( مادر شهریار ) از آشپز خونه بیرون اومد و گفت: خوب بگو بخند میکنین . فریده جان یه کمم

کمک من کنی بد نیستا.

فریده نمیدونست چرا زن عموش باهاش یه دوسالی بود بد رفتاری میکرد... داشت به زن عموش

نگاه میکرد تا جواب خوبی بهش بده. در این حال شهریار به کمکش اومد و گفت: فریده پاشو بریم

تا قراری که صبح یادم رفته بود جبران کنم.

فریده از با نگاه تشکر آمیز و البته با کمی تعجب بهش نگاه کرد و گفت : کجا بریم؟؟؟!

شهریار: یه دوری بیرون بزنیم.

پرستو با نگاهی تنفر آمیز به فریده نگاه کرد و گفت: لازم نکرده جایی برید.

 

شهروز به پرستو نگاه کرد و گفت : چرا خانم جوونن بزار برن شامم بیرون بخورن.

پرستو با حرص گفت : خب برید...

کیان: فریده جان دخترم شب بگو شهریار بیارتت خونه . اینجا دیگه نیا

فریده : چشم بابا

پرستو با حرص و تنفر به فریده نگاه میکرد که تنها کسی که میدونست برای چی به فریده اونجوری

نگاه میکرد شهریار بود.

--------

شهریار و فریده تو رستوران نشسته بودن و داشتن شامو تو آرامش میخوردن که شهریار گفت:

اصلا حالم خوب نیست فریده.

فریده: چرا؟

شهریار: باز سردرد های همیشگیم اومده سراغم .

فریده: ببینم باز خواب های دیوونه بازی دیدی؟؟؟

شهریار: خواب دیدم یه زن و مرد و دو تا بچه هی ازم کمک میخواستن ولی قیافه هاشون واضح

نبود.

فریده: حتما باید یه دکتر بری . شاید خدایی نکرده یه مریضیه جدی باشه .

شهریار: حالا این بحث و ولش کن میخوام از سیاست حرف بزنیم...

فریده: شهریار منو تو حرفی درباره این سیاست نمیتونیم بزنیم چون دو تا سروانیم که هر روز باید

طرفدارای دکتر مصدق رو شکنجه کنیم یا حتی بکشیم یا خود بابات که خودش سرگرد این کاره میگه

 ما مجبوریم این کارا رو بکنیم وگرنه باید غزل خداحافظیمونو بخونیم. اگر من میدونستم اینجوری

میشه هیچ وقت مدرسه نظام نمیرفتم.

شهریار: منم هیچ وقت به کارای نظامی علاقه نداشتم ولی مجبورم کردن که این شغلو بردارم. دایی

سهرابم مجبورم کرد حتی بابای منو هم اون مجبور کرد که بیاد تو این کار. تو دوست داری از

طرافدارای دکتر مصدق باشی؟

 

 

فریده : آره خیلی ولی حیف که نمیتونم تو چی ؟

شهریار: منم مثه تو.

بعد از اون دیگه هیچ حرف خاصی بین فریده و شهریار پیش نیومد.

---------

(شهریار)

بعد از اینکه با فریده دورامونو زدیم رفتم که فریده رو برسونم خونه ...

رسیدیم در خونشون که گفت: ممنون به خاطر امروز نمیای داخل؟

-نه ممنون سلام عمو رو برسون.

 

فریده: تو هم سلام برسون . خداحافظ

 

لحظه ی آخر که داشت میرفت صداش کردم و گفتم: خیلی دوست دارم فریده .

 

یه لحظه نگام کرد و بعد سر شو انداخت پایین و رفت...

 

تک خنده ای کردم ولی زود جمعش کردم و اخمام رفت توهم . ای کاش منو فریده میتونستیم به هم

 

برسیم . ای خدا عاقبت مارو به خیر کن.هی...

♥ رمان ...... رمان ...... رمان ♥...
ما را در سایت ♥ رمان ...... رمان ...... رمان ♥ دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : محمد رضا جوادیان romanha بازدید : 261 تاريخ : چهارشنبه 12 خرداد 1395 ساعت: 10:55

   :دانلود رمان قرار نبود از هما پور اصفهانی با فرمت پی دی اف

 :دانلود رمان قرار نبود از هما پور اصفهانی با فرمت اندروید

 :دانلود رمان قرار نبود از هما پور اصفهانی با فرمت جاوا

:دانلود رمان قرار نبود از هما پور اصفهانی با فرمت epub

قسمتی از متن رمان:

نمی تونستیم چند تا کلمه درست با هم حرف بزنیم مدام عین سگ و گربه می پریدیم بهم. همون موقع صدای گوشیم بلند شد … شماره شبنم بود … آرتان داشت با کنجکاوی نگام می کرد بی توجه بهش گوشیو برداشتم و گفتم:- هان …- هان و درد …- خو چته؟!!!- د بیا پاین دیگه علافمون کردی دو ساعته …- می یام الان … نفله!گوشیو قطع کردم و گذاشتم توی جیب پالتوم و بلند شدم. آرتان هم بلند شد و گفت:- با چی می رین؟- با خر می ریم …. خب با چی می ریم؟!! با ماشین دیگه.- ماشین شخصی؟ لابد یه دختر هم سن و سال خودتم می خواد توی اون جاده های برفی و لیز رانندگی کنه … درسته؟!- نخیر …چپ چپ نگام کرد و گفت:- کجا می یان دنبالت؟ می رسونمت تا اونجا …دیگه داشت می رفت روی مخم. دستمو کشیدم روی سرم و گفتم:- دم درن …به دنبال این حرف سرمو انداختم زیر و بدون خداحافظی از در رفتم بیرون … سوار آسانسور که شدم تازه متوجه شدم اونم داره دنبالم می یاد … با یه تی شرت و گرم کن راه افتاده بود دنبال من … احمق تو این سرما! به روی خودم نیاوردمو با پام ضرب گرفتم روی زمین … عین بچه هایی شده بودم که می خوان برن اردو و باباشون می خوان اونا رو تا دم اتوبوس همراهی کنن و سفارششون رو بکنن. آسانسور که ایستاد دویدم بیرون که از پشت دستمو گرفت … ایستادم و نگاش کردم … بدون اینکه نگام کنه راه افتاد … منم به ناچار دنبالش راه افتادم … تازه متوجه شایان شدم که جلوی در لابی ایستاده بود … مطمئناً وقتی شایان رو دید دست منو گرفت … یه قصدی داشت … لابد می خواست به شایان بفهمونه که من صاحب دارم. لجم گرفت و خواستم دستمو از دستش خارج کنم که دستمو محکم تر فشرد و یواش در گوشم گفت:- پس راننده تون آقاست … اونم چه آقایی …با لبخند مارموذانه گفتم:- بله! اونم چه آقایی …شایان اومد جلو و در حالی که نگاش به شکل عجیب غریبی خیره بود به دستای من و آرتان گفت:- سلام … صبح به خیر ..من به گرمی و آرتان به سردی جوابش رو دادیم. معلوم نبود آرتان چه پدر کشتگی با این شایان بدبخت داشت … خودم جواب خودم رو دادم:- همون پدر کشتگی که تو با طرلان داری …بی اراده لبخند زدم شایان لبخندم رو به خودش گرفت و او هم لبخند زد. ناگهان دستم در دست آرتان فشرده شده اونقدر محکم که دلم ضعف رفت … نالیدم:- آخ ….حلقه ام که از دیشب توی دستم مونده بود بدجور توی دستم فرو رفته بود. شایان با نگرانی گفت:- چی شد؟!آرتان به جای من گفت:- هیچی … بریم …دستم زق زق می کرد برای اینکه کارش رو تلافی کنم سعی کردم دستش رو فشار بدم ولی زور من کجا و زور اون کجا؟! یه لبخند کج نشست کنج لباش … بیشتر حرصم گرفت. راه افتادیم سمت ماشین شایان … یه زانتیای سفید اسپرت شده خوشگل داشت … شبنم و بنفشه با دیدن من دست در دست آرتان چشماشون اندازه نعلبکی گشاد شده بود. از دیدن قیافه هاشون خنده ام گرفت هر دوتاشون پیاده شدن و عین شاگردی که به معلمش سلام کنه سلام کردند … آرتان به نرمی پاسخشون رو داد و رو به من گفت:- عزیزم … کوله تو می ذاری عقب یا می بریش پیش خودت؟!!!!یه نگاه اینور اونورم کردم … نه کسی از خونواده من بود نه از خونواده خودش پس عزیزم چه صیغه ای بود؟؟؟؟؟؟؟؟؟ جلل خالق! همونطور با بهت گفتم:- پیشم باشه …- صبحونه برداشتی ؟- آره …- ناهار چی کار می کنی؟!شایان با پوزخند گفت:- آرتان خان اگه اینقدر نگرانین خوب خودتون هم بیاین بریم … جا واسه شما هم هست …آرتان نگاهی به شایان کرد و گفت:- اینبار کار دارم ولی اگه دفعه دیگه ای هم در کار باشه مطمئن باش ترسا رو تنها نمی ذارم … اینبارم دارم می سپارمش به کل اکیپ شما … اگه یه تار مو از سرش کم بشه …خدایا اون داشت نقش بازی می کرد … شایدم فقط به خاطر اینکه من امانت بودم دستش اینقدر سفارشم رو می کرد پس با این وجود چرا من دلم داشت می لرزید؟! لعنتی همه چیزش خواستنی بود … شایان سری تکون داد و بعد از خداحافظی سرسری با آرتان رفت نشست پشت فرمون بنفشه و شبنم هم همونطور گیج خداحافظی کرده و سوار شدند. منم خواستم سوار بشم که آرتان گفت:- کی بر می گردی؟! – معلوم نیست …- اوکی … نگاش کردم … تو نگام نمی دونم چی دید که سرشو انداخت زیر … دیگه مهربون نبود. دیگه کسی نبود که جلوش مهربون باشه و نقش بازی کنه همه سوار شده بودند. سرمو انداختم زیر و با یه خداحافظ سرسری سوار شدم. ماشین راه افتاد … به پچ کوچه که رسید نا خود آگاه برگشتم … دستاشو زده بود زیر بغلش و همونجا وایساده بود … دستمو کشیدم و گفت:- ای بمیری بنفشه … کجا داری منو می بری؟ دارم از سرما یخ می زنم …- اه اینقدر ننال راه بیفت بیا تا بهت بگم … باید بریم یه جا که بچه ها نباشن …شبنم غش غش خندید و گفت:- ای خدا خفه ات نکنه … به خدا من نامزد دارم …هر سه هر هر خندیدیم و روی سراشیبی سر خوردیم رفتیم تا پایین . حالا پایین تپه بودیم و دور تا دورمون سفید بود … هیچکس اینجا نمی تونست پیدامون کنه … بنفشه با قیافه ای بدجنسانه گفت:- خب حالا وقتشه …شبنم گفت:- به من بخوای تجاوز کنی جیغ می زنم …


برچسبها: رمان قرار نبود, رمان عاشقانه, دانلود رمان عاشقانه

♥ رمان ...... رمان ...... رمان ♥...
ما را در سایت ♥ رمان ...... رمان ...... رمان ♥ دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : محمد رضا جوادیان romanha بازدید : 593 تاريخ : چهارشنبه 12 خرداد 1395 ساعت: 10:55

قسمت اول

فریبرز مثل هر روز از سرکارش داشت به خانه باز میگشت . داخل خانه شد . صدای تیر و تفنگ

همه جا رو فرا گرفته بود. هدی وقتی فریبرز رو دید به سمتش رفت و به او گفت :

هدی : خسته نباشی یه توک پا برو دم در آرش و فرهاد و وردار بیار تو .

فریبرز با تعجب گفت : مگه کجا رفتن ؟ !

هدی : رفتن کوچه اون وری دارن بازی می کنن .

فریبرز مثل برق گرفته ها دوید و از خانه بیرون رفت .

---

فرهاد 15 ساله و آرش 13 ساله با بقیه بچه ها مشغول فوتبال بازی کردن بودند . گویی همچنان

کودک درونشان فعال بود  و صدای تیر و تفنگ ها را نمی شنیدند که پدرشان فریبرز را دیدند

که از سر کوچه با داد و قال به سمت آن ها می آمد وآن ها را صدا میزد:

فریبرز : آرش .... فرهاد ...... برید کنار

هواپیمای شوروی مثل فشنگ به سمت آن ها می آمد ... هواپیما داشت سقوط می کرد ...

بچه ها ترسیدند و سریع رفتند تا در زیر درختان پناه بگیرند ... به یک باره هواپیما تغییر مسیر

داد و از آن جا دور شد ... فریبرز به بچه ها رسید و فرهاد و آرش رو در آغوش کشید ...

فریبرز : بابا جان چرا شما این اوضاع شیر تو شیر از خونه اومدید بیرون ؟!

آرش با لبخند سلام کرد : سلام بابا خسته نباشی ببخشید دیگه ؟

فرهاد هم حرف آرش رو تکرار کرد.

فریبرز : سلام بابا جون ممنون به یه شرط می بخشمتون که توی این اوضاع دیگه از خونه بیرون

آرش و فرهاد با هم باشه گفتند .

فریبرز رو به بچه ها کرد و گفت : شما ها هم برید خونتون اینجا موندن خطرناکه .

فرهاد  و آرش از دوستانشان خداحافظی کردند و با پدر به سوی خانه حرکت کردند .

-------

 

فریبرز و بچه ها به داخل خونه رفتند . هدی سفر رو انداخته بود . نشستند سر سفره که فریبرز گفت:

دیگه باید بفرستمتون تهرون اینجا اوضاع خیلی خرابه .

هدی: تو نمیای ؟؟؟؟

فریبرز : نه .

هدی : پس ما هم نمیریم .

فریبرز با عصبانیت صداش رو بالا برد و گفت : من یه نظامی ام . نمیتونم مرخصی بگیرم که

در ضمن جون این بچه ها مهم تره و بلند شد و لباس هاش رو پوشید و داشت میرفت که هدی

گفت : من قبلا گفتم بازم میگم ما بدون تو هیچ جا نمیریم .

فریبرز با عصبانیت در رو بست و رفت ...

دود و غبار همه جا رو فرا گرفته بود . زمین از خون گلگون شده بود . مجاهدان ایرانی همه غرق

در خون بودند که فریبرز هم یکی از آنان بود و ارتش شوروی با سنگدلی تمام بر روی مجاهدان

راه میرفتند...

----------

همه جا رو دود و غبار فرا گرفته بود. زمین پر از آجر و سنگ و دیوار های خرد شده بود . آخرین

صدایی که شنیده شد صدای فرهاد بود که با فریاد گفت: آرررررررش..... مااااااااااااامااااااااان...

--------------
12 سال بعد :

--------------

♥ رمان ...... رمان ...... رمان ♥...
ما را در سایت ♥ رمان ...... رمان ...... رمان ♥ دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : محمد رضا جوادیان romanha بازدید : 230 تاريخ : چهارشنبه 11 فروردين 1395 ساعت: 19:03

قسمت دوم

شهریار با عصبانیت ماشین رو میروند. هنوز هم صحنه ی چند دقیقه پیش رو یادشه که پدرش

یکی از طرفدارای دکتر مصدق رو به حال مرگ کتک میزد. با خودش میگفت: همش تقصیر اون

سهراب عوضیه . اگه اون نبود نه من این شغل و داشتم و نه پدرم. به خونه رسید از ماشین

پیاده شد و رفت داخل. همین تا پاش به خونه رسید با دوتا دست محکم زد تو سرش و با خودش

گفت:یا امام زمان به کل قرارم با فریده یادم رفته بود...

فریده و پدرش تو حال نشسته بودند و با پدر شهریار صحبت میکردند که چشمشون به شهریار افتاد

...

(فریده)

با خودم گفتم: چه عجب بالاخره این پسرعموی ما پیداش شد . با عمو و بابام دست داد و با منم یه

سلام و تعارفی کرد و رفت و مشغول صحبت با بابا و عمو شد. هه من که میدونم خودتو زدی به

نفهمی . بهش نگاه کردم یه پسر 27 ساله با موهای قهوه ای سوخته و با چشمای قهوه ای و

بینی کوچیک و لبای کوچیک. اینم از آنالیز پسر عموی ما تا حالا بهش دقیق نگاه نکرده بودم ...

(نویسنده )

بعد از یه بگو بخند بین فریده و شهریار و شهروز ( بابای شهریار ) و کیان ( پدر فریده ) پرستو

( مادر شهریار ) از آشپز خونه بیرون اومد و گفت: خوب بگو بخند میکنین . فریده جان یه کمم

کمک من کنی بد نیستا.

فریده نمیدونست چرا زن عموش باهاش یه دوسالی بود بد رفتاری میکرد... داشت به زن عموش

نگاه میکرد تا جواب خوبی بهش بده. در این حال شهریار به کمکش اومد و گفت: فریده پاشو بریم

تا قراری که صبح یادم رفته بود جبران کنم.

فریده از با نگاه تشکر آمیز و البته با کمی تعجب بهش نگاه کرد و گفت : کجا بریم؟؟؟!

شهریار: یه دوری بیرون بزنیم.

پرستو با نگاهی تنفر آمیز به فریده نگاه کرد و گفت: لازم نکرده جایی برید.

 

شهروز به پرستو نگاه کرد و گفت : چرا خانم جوونن بزار برن شامم بیرون بخورن.

پرستو با حرص گفت : خب برید...

کیان: فریده جان دخترم شب بگو شهریار بیارتت خونه . اینجا دیگه نیا

فریده : چشم بابا

پرستو با حرص و تنفر به فریده نگاه میکرد که تنها کسی که میدونست برای چی به فریده اونجوری

نگاه میکرد شهریار بود.

--------

شهریار و فریده تو رستوران نشسته بودن و داشتن شامو تو آرامش میخوردن که شهریار گفت:

اصلا حالم خوب نیست فریده.

فریده: چرا؟

شهریار: باز سردرد های همیشگیم اومده سراغم .

فریده: ببینم باز خواب های دیوونه بازی دیدی؟؟؟

شهریار: خواب دیدم یه زن و مرد و دو تا بچه هی ازم کمک میخواستن ولی قیافه هاشون واضح

نبود.

فریده: حتما باید یه دکتر بری . شاید خدایی نکرده یه مریضیه جدی باشه .

شهریار: حالا این بحث و ولش کن میخوام از سیاست حرف بزنیم...

فریده: شهریار منو تو حرفی درباره این سیاست نمیتونیم بزنیم چون دو تا سروانیم که هر روز باید

طرفدارای دکتر مصدق رو شکنجه کنیم یا حتی بکشیم یا خود بابات که خودش سرگرد این کاره میگه

 ما مجبوریم این کارا رو بکنیم وگرنه باید غزل خداحافظیمونو بخونیم. اگر من میدونستم اینجوری

میشه هیچ وقت مدرسه نظام نمیرفتم.

شهریار: منم هیچ وقت به کارای نظامی علاقه نداشتم ولی مجبورم کردن که این شغلو بردارم. دایی

سهرابم مجبورم کرد حتی بابای منو هم اون مجبور کرد که بیاد تو این کار. تو دوست داری از

طرافدارای دکتر مصدق باشی؟

 

 

فریده : آره خیلی ولی حیف که نمیتونم تو چی ؟

شهریار: منم مثه تو.

بعد از اون دیگه هیچ حرف خاصی بین فریده و شهریار پیش نیومد.

---------

(شهریار)

بعد از اینکه با فریده دورامونو زدیم رفتم که فریده رو برسونم خونه ...

رسیدیم در خونشون که گفت: ممنون به خاطر امروز نمیای داخل؟

-نه ممنون سلام عمو رو برسون.

 

فریده: تو هم سلام برسون . خداحافظ

 

لحظه ی آخر که داشت میرفت صداش کردم و گفتم: خیلی دوست دارم فریده .

 

یه لحظه نگام کرد و بعد سر شو انداخت پایین و رفت...

 

تک خنده ای کردم ولی زود جمعش کردم و اخمام رفت توهم . ای کاش منو فریده میتونستیم به هم

 

برسیم . ای خدا عاقبت مارو به خیر کن.هی...

♥ رمان ...... رمان ...... رمان ♥...
ما را در سایت ♥ رمان ...... رمان ...... رمان ♥ دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : محمد رضا جوادیان romanha بازدید : 216 تاريخ : چهارشنبه 11 فروردين 1395 ساعت: 19:03

   :دانلود رمان قرار نبود از هما پور اصفهانی با فرمت پی دی اف

 :دانلود رمان قرار نبود از هما پور اصفهانی با فرمت اندروید

 :دانلود رمان قرار نبود از هما پور اصفهانی با فرمت جاوا

:دانلود رمان قرار نبود از هما پور اصفهانی با فرمت epub

قسمتی از متن رمان:

نمی تونستیم چند تا کلمه درست با هم حرف بزنیم مدام عین سگ و گربه می پریدیم بهم. همون موقع صدای گوشیم بلند شد … شماره شبنم بود … آرتان داشت با کنجکاوی نگام می کرد بی توجه بهش گوشیو برداشتم و گفتم:- هان …- هان و درد …- خو چته؟!!!- د بیا پاین دیگه علافمون کردی دو ساعته …- می یام الان … نفله!گوشیو قطع کردم و گذاشتم توی جیب پالتوم و بلند شدم. آرتان هم بلند شد و گفت:- با چی می رین؟- با خر می ریم …. خب با چی می ریم؟!! با ماشین دیگه.- ماشین شخصی؟ لابد یه دختر هم سن و سال خودتم می خواد توی اون جاده های برفی و لیز رانندگی کنه … درسته؟!- نخیر …چپ چپ نگام کرد و گفت:- کجا می یان دنبالت؟ می رسونمت تا اونجا …دیگه داشت می رفت روی مخم. دستمو کشیدم روی سرم و گفتم:- دم درن …به دنبال این حرف سرمو انداختم زیر و بدون خداحافظی از در رفتم بیرون … سوار آسانسور که شدم تازه متوجه شدم اونم داره دنبالم می یاد … با یه تی شرت و گرم کن راه افتاده بود دنبال من … احمق تو این سرما! به روی خودم نیاوردمو با پام ضرب گرفتم روی زمین … عین بچه هایی شده بودم که می خوان برن اردو و باباشون می خوان اونا رو تا دم اتوبوس همراهی کنن و سفارششون رو بکنن. آسانسور که ایستاد دویدم بیرون که از پشت دستمو گرفت … ایستادم و نگاش کردم … بدون اینکه نگام کنه راه افتاد … منم به ناچار دنبالش راه افتادم … تازه متوجه شایان شدم که جلوی در لابی ایستاده بود … مطمئناً وقتی شایان رو دید دست منو گرفت … یه قصدی داشت … لابد می خواست به شایان بفهمونه که من صاحب دارم. لجم گرفت و خواستم دستمو از دستش خارج کنم که دستمو محکم تر فشرد و یواش در گوشم گفت:- پس راننده تون آقاست … اونم چه آقایی …با لبخند مارموذانه گفتم:- بله! اونم چه آقایی …شایان اومد جلو و در حالی که نگاش به شکل عجیب غریبی خیره بود به دستای من و آرتان گفت:- سلام … صبح به خیر ..من به گرمی و آرتان به سردی جوابش رو دادیم. معلوم نبود آرتان چه پدر کشتگی با این شایان بدبخت داشت … خودم جواب خودم رو دادم:- همون پدر کشتگی که تو با طرلان داری …بی اراده لبخند زدم شایان لبخندم رو به خودش گرفت و او هم لبخند زد. ناگهان دستم در دست آرتان فشرده شده اونقدر محکم که دلم ضعف رفت … نالیدم:- آخ ….حلقه ام که از دیشب توی دستم مونده بود بدجور توی دستم فرو رفته بود. شایان با نگرانی گفت:- چی شد؟!آرتان به جای من گفت:- هیچی … بریم …دستم زق زق می کرد برای اینکه کارش رو تلافی کنم سعی کردم دستش رو فشار بدم ولی زور من کجا و زور اون کجا؟! یه لبخند کج نشست کنج لباش … بیشتر حرصم گرفت. راه افتادیم سمت ماشین شایان … یه زانتیای سفید اسپرت شده خوشگل داشت … شبنم و بنفشه با دیدن من دست در دست آرتان چشماشون اندازه نعلبکی گشاد شده بود. از دیدن قیافه هاشون خنده ام گرفت هر دوتاشون پیاده شدن و عین شاگردی که به معلمش سلام کنه سلام کردند … آرتان به نرمی پاسخشون رو داد و رو به من گفت:- عزیزم … کوله تو می ذاری عقب یا می بریش پیش خودت؟!!!!یه نگاه اینور اونورم کردم … نه کسی از خونواده من بود نه از خونواده خودش پس عزیزم چه صیغه ای بود؟؟؟؟؟؟؟؟؟ جلل خالق! همونطور با بهت گفتم:- پیشم باشه …- صبحونه برداشتی ؟- آره …- ناهار چی کار می کنی؟!شایان با پوزخند گفت:- آرتان خان اگه اینقدر نگرانین خوب خودتون هم بیاین بریم … جا واسه شما هم هست …آرتان نگاهی به شایان کرد و گفت:- اینبار کار دارم ولی اگه دفعه دیگه ای هم در کار باشه مطمئن باش ترسا رو تنها نمی ذارم … اینبارم دارم می سپارمش به کل اکیپ شما … اگه یه تار مو از سرش کم بشه …خدایا اون داشت نقش بازی می کرد … شایدم فقط به خاطر اینکه من امانت بودم دستش اینقدر سفارشم رو می کرد پس با این وجود چرا من دلم داشت می لرزید؟! لعنتی همه چیزش خواستنی بود … شایان سری تکون داد و بعد از خداحافظی سرسری با آرتان رفت نشست پشت فرمون بنفشه و شبنم هم همونطور گیج خداحافظی کرده و سوار شدند. منم خواستم سوار بشم که آرتان گفت:- کی بر می گردی؟! – معلوم نیست …- اوکی … نگاش کردم … تو نگام نمی دونم چی دید که سرشو انداخت زیر … دیگه مهربون نبود. دیگه کسی نبود که جلوش مهربون باشه و نقش بازی کنه همه سوار شده بودند. سرمو انداختم زیر و با یه خداحافظ سرسری سوار شدم. ماشین راه افتاد … به پچ کوچه که رسید نا خود آگاه برگشتم … دستاشو زده بود زیر بغلش و همونجا وایساده بود … دستمو کشیدم و گفت:- ای بمیری بنفشه … کجا داری منو می بری؟ دارم از سرما یخ می زنم …- اه اینقدر ننال راه بیفت بیا تا بهت بگم … باید بریم یه جا که بچه ها نباشن …شبنم غش غش خندید و گفت:- ای خدا خفه ات نکنه … به خدا من نامزد دارم …هر سه هر هر خندیدیم و روی سراشیبی سر خوردیم رفتیم تا پایین . حالا پایین تپه بودیم و دور تا دورمون سفید بود … هیچکس اینجا نمی تونست پیدامون کنه … بنفشه با قیافه ای بدجنسانه گفت:- خب حالا وقتشه …شبنم گفت:- به من بخوای تجاوز کنی جیغ می زنم …


برچسب‌ها: رمان قرار نبود, رمان عاشقانه, دانلود رمان عاشقانه
+ نوشته شده در  شنبه ۱۳۹۴/۱۲/۱۵ساعت 12:7  توسط ♥♥♥مینا♥♥♥  | 

♥ رمان ...... رمان ...... رمان ♥...
ما را در سایت ♥ رمان ...... رمان ...... رمان ♥ دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : محمد رضا جوادیان romanha بازدید : 161 تاريخ : چهارشنبه 11 فروردين 1395 ساعت: 19:03

قسمت دوم

شهریار با عصبانیت ماشین رو میروند. هنوز هم صحنه ی چند دقیقه پیش رو یادشه که پدرش

یکی از طرفدارای دکتر مصدق رو به حال مرگ کتک میزد. با خودش میگفت: همش تقصیر اون

سهراب عوضیه . اگه اون نبود نه من این شغل و داشتم و نه پدرم. به خونه رسید از ماشین

پیاده شد و رفت داخل. همین تا پاش به خونه رسید با دوتا دست محکم زد تو سرش و با خودش

گفت:یا امام زمان به کل قرارم با فریده یادم رفته بود...

فریده و پدرش تو حال نشسته بودند و با پدر شهریار صحبت میکردند که چشمشون به شهریار افتاد

...

(فریده)

با خودم گفتم: چه عجب بالاخره این پسرعموی ما پیداش شد . با عمو و بابام دست داد و با منم یه

سلام و تعارفی کرد و رفت و مشغول صحبت با بابا و عمو شد. هه من که میدونم خودتو زدی به

نفهمی . بهش نگاه کردم یه پسر 27 ساله با موهای قهوه ای سوخته و با چشمای قهوه ای و

بینی کوچیک و لبای کوچیک. اینم از آنالیز پسر عموی ما تا حالا بهش دقیق نگاه نکرده بودم ...

(نویسنده )

بعد از یه بگو بخند بین فریده و شهریار و شهروز ( بابای شهریار ) و کیان ( پدر فریده ) پرستو

( مادر شهریار ) از آشپز خونه بیرون اومد و گفت: خوب بگو بخند میکنین . فریده جان یه کمم

کمک من کنی بد نیستا.

فریده نمیدونست چرا زن عموش باهاش یه دوسالی بود بد رفتاری میکرد... داشت به زن عموش

نگاه میکرد تا جواب خوبی بهش بده. در این حال شهریار به کمکش اومد و گفت: فریده پاشو بریم

تا قراری که صبح یادم رفته بود جبران کنم.

فریده از با نگاه تشکر آمیز و البته با کمی تعجب بهش نگاه کرد و گفت : کجا بریم؟؟؟!

شهریار: یه دوری بیرون بزنیم.

پرستو با نگاهی تنفر آمیز به فریده نگاه کرد و گفت: لازم نکرده جایی برید.

 

شهروز به پرستو نگاه کرد و گفت : چرا خانم جوونن بزار برن شامم بیرون بخورن.

پرستو با حرص گفت : خب برید...

کیان: فریده جان دخترم شب بگو شهریار بیارتت خونه . اینجا دیگه نیا

فریده : چشم بابا

پرستو با حرص و تنفر به فریده نگاه میکرد که تنها کسی که میدونست برای چی به فریده اونجوری

نگاه میکرد شهریار بود.

--------

شهریار و فریده تو رستوران نشسته بودن و داشتن شامو تو آرامش میخوردن که شهریار گفت:

اصلا حالم خوب نیست فریده.

فریده: چرا؟

شهریار: باز سردرد های همیشگیم اومده سراغم .

فریده: ببینم باز خواب های دیوونه بازی دیدی؟؟؟

شهریار: خواب دیدم یه زن و مرد و دو تا بچه هی ازم کمک میخواستن ولی قیافه هاشون واضح

نبود.

فریده: حتما باید یه دکتر بری . شاید خدایی نکرده یه مریضیه جدی باشه .

شهریار: حالا این بحث و ولش کن میخوام از سیاست حرف بزنیم...

فریده: شهریار منو تو حرفی درباره این سیاست نمیتونیم بزنیم چون دو تا سروانیم که هر روز باید

طرفدارای دکتر مصدق رو شکنجه کنیم یا حتی بکشیم یا خود بابات که خودش سرگرد این کاره میگه

 ما مجبوریم این کارا رو بکنیم وگرنه باید غزل خداحافظیمونو بخونیم. اگر من میدونستم اینجوری

میشه هیچ وقت مدرسه نظام نمیرفتم.

شهریار: منم هیچ وقت به کارای نظامی علاقه نداشتم ولی مجبورم کردن که این شغلو بردارم. دایی

سهرابم مجبورم کرد حتی بابای منو هم اون مجبور کرد که بیاد تو این کار. تو دوست داری از

طرافدارای دکتر مصدق باشی؟

 

 

فریده : آره خیلی ولی حیف که نمیتونم تو چی ؟

شهریار: منم مثه تو.

بعد از اون دیگه هیچ حرف خاصی بین فریده و شهریار پیش نیومد.

---------

(شهریار)

بعد از اینکه با فریده دورامونو زدیم رفتم که فریده رو برسونم خونه ...

رسیدیم در خونشون که گفت: ممنون به خاطر امروز نمیای داخل؟

-نه ممنون سلام عمو رو برسون.

 

فریده: تو هم سلام برسون . خداحافظ

 

لحظه ی آخر که داشت میرفت صداش کردم و گفتم: خیلی دوست دارم فریده .

 

یه لحظه نگام کرد و بعد سر شو انداخت پایین و رفت...

 

تک خنده ای کردم ولی زود جمعش کردم و اخمام رفت توهم . ای کاش منو فریده میتونستیم به هم

 

برسیم . ای خدا عاقبت مارو به خیر کن.هی...

♥ رمان ...... رمان ...... رمان ♥...
ما را در سایت ♥ رمان ...... رمان ...... رمان ♥ دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : محمد رضا جوادیان romanha بازدید : 234 تاريخ : يکشنبه 8 فروردين 1395 ساعت: 6:45