رمان روزگار تلخ قسمت 2

ساخت وبلاگ

قسمت دوم

شهریار با عصبانیت ماشین رو میروند. هنوز هم صحنه ی چند دقیقه پیش رو یادشه که پدرش

یکی از طرفدارای دکتر مصدق رو به حال مرگ کتک میزد. با خودش میگفت: همش تقصیر اون

سهراب عوضیه . اگه اون نبود نه من این شغل و داشتم و نه پدرم. به خونه رسید از ماشین

پیاده شد و رفت داخل. همین تا پاش به خونه رسید با دوتا دست محکم زد تو سرش و با خودش

گفت:یا امام زمان به کل قرارم با فریده یادم رفته بود...

فریده و پدرش تو حال نشسته بودند و با پدر شهریار صحبت میکردند که چشمشون به شهریار افتاد

...

(فریده)

با خودم گفتم: چه عجب بالاخره این پسرعموی ما پیداش شد . با عمو و بابام دست داد و با منم یه

سلام و تعارفی کرد و رفت و مشغول صحبت با بابا و عمو شد. هه من که میدونم خودتو زدی به

نفهمی . بهش نگاه کردم یه پسر 27 ساله با موهای قهوه ای سوخته و با چشمای قهوه ای و

بینی کوچیک و لبای کوچیک. اینم از آنالیز پسر عموی ما تا حالا بهش دقیق نگاه نکرده بودم ...

(نویسنده )

بعد از یه بگو بخند بین فریده و شهریار و شهروز ( بابای شهریار ) و کیان ( پدر فریده ) پرستو

( مادر شهریار ) از آشپز خونه بیرون اومد و گفت: خوب بگو بخند میکنین . فریده جان یه کمم

کمک من کنی بد نیستا.

فریده نمیدونست چرا زن عموش باهاش یه دوسالی بود بد رفتاری میکرد... داشت به زن عموش

نگاه میکرد تا جواب خوبی بهش بده. در این حال شهریار به کمکش اومد و گفت: فریده پاشو بریم

تا قراری که صبح یادم رفته بود جبران کنم.

فریده از با نگاه تشکر آمیز و البته با کمی تعجب بهش نگاه کرد و گفت : کجا بریم؟؟؟!

شهریار: یه دوری بیرون بزنیم.

پرستو با نگاهی تنفر آمیز به فریده نگاه کرد و گفت: لازم نکرده جایی برید.

 

شهروز به پرستو نگاه کرد و گفت : چرا خانم جوونن بزار برن شامم بیرون بخورن.

پرستو با حرص گفت : خب برید...

کیان: فریده جان دخترم شب بگو شهریار بیارتت خونه . اینجا دیگه نیا

فریده : چشم بابا

پرستو با حرص و تنفر به فریده نگاه میکرد که تنها کسی که میدونست برای چی به فریده اونجوری

نگاه میکرد شهریار بود.

--------

شهریار و فریده تو رستوران نشسته بودن و داشتن شامو تو آرامش میخوردن که شهریار گفت:

اصلا حالم خوب نیست فریده.

فریده: چرا؟

شهریار: باز سردرد های همیشگیم اومده سراغم .

فریده: ببینم باز خواب های دیوونه بازی دیدی؟؟؟

شهریار: خواب دیدم یه زن و مرد و دو تا بچه هی ازم کمک میخواستن ولی قیافه هاشون واضح

نبود.

فریده: حتما باید یه دکتر بری . شاید خدایی نکرده یه مریضیه جدی باشه .

شهریار: حالا این بحث و ولش کن میخوام از سیاست حرف بزنیم...

فریده: شهریار منو تو حرفی درباره این سیاست نمیتونیم بزنیم چون دو تا سروانیم که هر روز باید

طرفدارای دکتر مصدق رو شکنجه کنیم یا حتی بکشیم یا خود بابات که خودش سرگرد این کاره میگه

 ما مجبوریم این کارا رو بکنیم وگرنه باید غزل خداحافظیمونو بخونیم. اگر من میدونستم اینجوری

میشه هیچ وقت مدرسه نظام نمیرفتم.

شهریار: منم هیچ وقت به کارای نظامی علاقه نداشتم ولی مجبورم کردن که این شغلو بردارم. دایی

سهرابم مجبورم کرد حتی بابای منو هم اون مجبور کرد که بیاد تو این کار. تو دوست داری از

طرافدارای دکتر مصدق باشی؟

 

 

فریده : آره خیلی ولی حیف که نمیتونم تو چی ؟

شهریار: منم مثه تو.

بعد از اون دیگه هیچ حرف خاصی بین فریده و شهریار پیش نیومد.

---------

(شهریار)

بعد از اینکه با فریده دورامونو زدیم رفتم که فریده رو برسونم خونه ...

رسیدیم در خونشون که گفت: ممنون به خاطر امروز نمیای داخل؟

-نه ممنون سلام عمو رو برسون.

 

فریده: تو هم سلام برسون . خداحافظ

 

لحظه ی آخر که داشت میرفت صداش کردم و گفتم: خیلی دوست دارم فریده .

 

یه لحظه نگام کرد و بعد سر شو انداخت پایین و رفت...

 

تک خنده ای کردم ولی زود جمعش کردم و اخمام رفت توهم . ای کاش منو فریده میتونستیم به هم

 

برسیم . ای خدا عاقبت مارو به خیر کن.هی...

♥ رمان ...... رمان ...... رمان ♥...
ما را در سایت ♥ رمان ...... رمان ...... رمان ♥ دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : محمد رضا جوادیان romanha بازدید : 217 تاريخ : چهارشنبه 11 فروردين 1395 ساعت: 19:03