رمان روزگار تلخ قسمت 1

ساخت وبلاگ

قسمت اول

فریبرز مثل هر روز از سرکارش داشت به خانه باز میگشت . داخل خانه شد . صدای تیر و تفنگ

همه جا رو فرا گرفته بود. هدی وقتی فریبرز رو دید به سمتش رفت و به او گفت :

هدی : خسته نباشی یه توک پا برو دم در آرش و فرهاد و وردار بیار تو .

فریبرز با تعجب گفت : مگه کجا رفتن ؟ !

هدی : رفتن کوچه اون وری دارن بازی می کنن .

فریبرز مثل برق گرفته ها دوید و از خانه بیرون رفت .

---

فرهاد 15 ساله و آرش 13 ساله با بقیه بچه ها مشغول فوتبال بازی کردن بودند . گویی همچنان

کودک درونشان فعال بود  و صدای تیر و تفنگ ها را نمی شنیدند که پدرشان فریبرز را دیدند

که از سر کوچه با داد و قال به سمت آن ها می آمد وآن ها را صدا میزد:

فریبرز : آرش .... فرهاد ...... برید کنار

هواپیمای شوروی مثل فشنگ به سمت آن ها می آمد ... هواپیما داشت سقوط می کرد ...

بچه ها ترسیدند و سریع رفتند تا در زیر درختان پناه بگیرند ... به یک باره هواپیما تغییر مسیر

داد و از آن جا دور شد ... فریبرز به بچه ها رسید و فرهاد و آرش رو در آغوش کشید ...

فریبرز : بابا جان چرا شما این اوضاع شیر تو شیر از خونه اومدید بیرون ؟!

آرش با لبخند سلام کرد : سلام بابا خسته نباشی ببخشید دیگه ؟

فرهاد هم حرف آرش رو تکرار کرد.

فریبرز : سلام بابا جون ممنون به یه شرط می بخشمتون که توی این اوضاع دیگه از خونه بیرون

آرش و فرهاد با هم باشه گفتند .

فریبرز رو به بچه ها کرد و گفت : شما ها هم برید خونتون اینجا موندن خطرناکه .

فرهاد  و آرش از دوستانشان خداحافظی کردند و با پدر به سوی خانه حرکت کردند .

-------

 

فریبرز و بچه ها به داخل خونه رفتند . هدی سفر رو انداخته بود . نشستند سر سفره که فریبرز گفت:

دیگه باید بفرستمتون تهرون اینجا اوضاع خیلی خرابه .

هدی: تو نمیای ؟؟؟؟

فریبرز : نه .

هدی : پس ما هم نمیریم .

فریبرز با عصبانیت صداش رو بالا برد و گفت : من یه نظامی ام . نمیتونم مرخصی بگیرم که

در ضمن جون این بچه ها مهم تره و بلند شد و لباس هاش رو پوشید و داشت میرفت که هدی

گفت : من قبلا گفتم بازم میگم ما بدون تو هیچ جا نمیریم .

فریبرز با عصبانیت در رو بست و رفت ...

دود و غبار همه جا رو فرا گرفته بود . زمین از خون گلگون شده بود . مجاهدان ایرانی همه غرق

در خون بودند که فریبرز هم یکی از آنان بود و ارتش شوروی با سنگدلی تمام بر روی مجاهدان

راه میرفتند...

----------

همه جا رو دود و غبار فرا گرفته بود. زمین پر از آجر و سنگ و دیوار های خرد شده بود . آخرین

صدایی که شنیده شد صدای فرهاد بود که با فریاد گفت: آرررررررش..... مااااااااااااامااااااااان...

--------------
12 سال بعد :

--------------

♥ رمان ...... رمان ...... رمان ♥...
ما را در سایت ♥ رمان ...... رمان ...... رمان ♥ دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : محمد رضا جوادیان romanha بازدید : 231 تاريخ : چهارشنبه 11 فروردين 1395 ساعت: 19:03