قسمت یازدهم رمان اِشـتباهِــ شـیرینـ...

ساخت وبلاگ
-تقریبا تا دو ساعت دیگه.
-مگه ویدا رو چیزیش شده؟!
-داشت غرق میشد .. نجاتش دادم!  
- الان خوبه؟!
- تقریبا!  
-باید میبردیش بیمارستان!  
-براش دکتر خصوصی اوردم!  
-خیل خب، سعی کن زودتر بیایید!
علی عمر از همه چیز خبر داشت، حتی یک نفر رو گذاشته بود برای تعقیب ویدا، اما جلوی کیان خوب بازیگری میکرد !
- راستی، السا چمدونت رو اورد، خودتم اینجا بیا .
-باشه، خدافظ!  
-خدافظ.
بعد از خدافظی با ماهان تماس را برقرار کرد، بعد از چندتا بوق جواب داد:  بله؟!
انقدر صداش خمار بود که حال کیان را بهم زد، واقعا هم صدای خمارش حال بهم زن بود ! فکر نمیکرد ساعت یازده کارش را شروع کند و گرنه کیان بیزار بود که با ماهان در این وضع صحبت کند!  
-بعدا زنگ میزم .
-کیان تویی؟! نه نه صبر کن! زیاد پیش نمیاد تو بهم زنگ بزنی!  
ماهان خوب میدانست که کیان الکی به اون زنگ نمیزند!  پس مطمئن بود کار مهمی با او دارد!
گوشی را از گوشش دور کرد و به دختری که در اغوش بود گفت برو بیرون و چند دقیقه بعد صدات میکنم!  
که این حرفش از گوش کیان پنهان نماند و باز هم اخم های کیان با شدت بیشتری در هم فرو رفت!
-خب کیان چخبر ؟! اتفاق خاصی افتاده؟!
-میخوام نقشه و تغییر بدم!  
- چرا کیان؟! نقشه که عالی داره پیش میره!  اونقدر عالی که به خونه علی عمرم نفوذ کردی!  چرا نظرت یهو برگشت؟!
-نمیتونم با السا کار کنم!  
ماهان پوفی کرد! همیشه همین بود!  کیان هرگز دوست نداشت با زن ها کار کندو وقتی حوصله کاری را نداشت انرا انجام نمیداد یا نقشه را عوض میکرد ، ماهان خداراشکر کرد که کیان میخواهد نقشه را عوض کند، بهتر از ول کردن کار بود!
-نقشه جدیدت چیه؟!
-شیخ فتاح و میکشم!  
-چی؟! زده به سرت؟! میدونی شیخ فتاح کیه؟! میدونی از هزار کیلومتریش  محافظه؟! میدونی اگرم موفق بشی بکشیش بلاخره پیدات میکنن و با بدترین وضع میکشنت؟!
-اره میدونم
-پس زده به سرت یا دیوونه شدی؟! اخه شیخ فتاح چه ربطی به علی عمر داره؟!
-میکشمش و میندازم گردن علی عمر!  کل دبی میدونن که اونا باهم دشمنن!  
-مدرک از کجا میخوای پیدا کنی؟!
-از خیلی وقته دارم نقشه میکشم ! همه چیز کاملا بی نقصه!  
- از کی؟! چرا به من خبر ندادی ؟!
-میدونستم مخالفت میکنی!  الانم فقط بهت خبر دادم! وگرنه من این کارو انجام میدم چه تایید کنی چه مخالفت!
ماهان برای اولین بار به کار‌ کیان شک کرد! اما بازهم خواست تظاهر کند که به کیان اعتماد دارد !
-کیان من بهت اعتماد دارم!  امیدوارم موفق بشی!  
-تا دو هفته دیگه به السا دستور بده از من دور بشه!  جوری که دیگه نبینمش !
-السا کاری کرده؟!
-ازش خوشم نمیاد!  
و باز هم ماهان خداراشکر کرد که کیان دو هفته ای را با السا سر میکند!
-باشه!  احتیاط کن پسر!  اگه میتونی کپی مدارکو برام بفرست!  
-نمیشه! به ریسکش نمی ارزه!
- باشه .. من علی عمرو میسپرم به تو!  خودم کارهای واجب تری دارم!  
- توکه برای از بین بردن علی عمر خیلی ذوق داشتی!
-هنوزم دارم!  ولی زودتر علی عمر و از بین ببر!  اینجا بهت نیاز دارم!
-باشه خدافظ
- پیروز باشی!  خدافظ!  
و تماس را قطع کرد.. خیالش از بابت کارش مطمئن بود، انقدر مدرک داشت که اگر انهارا همین الان به اداره پلیس میفرستاد انها شک میکردند که الان شیخ فتاح به دست علی عمر مرده!
اما باید یک کاری را تمام میکرد ... قبل از نابود شدن علی عمر باید با ویدا ازدواج میکرد...اجازه علی عمر برای ازدواج ان با ویدا لازم بود!  
از جایش بلند شد ، ساعت تقریبا یک بود و فکر کرد دوساعت برای استراحت ویدا کافی باشد!  
..
در اتاق ویدایش را باز کرد، در کمال تعجب ویدا را حاضر و اماده دید که منتظر است!  
-چه عجب!  بلاخره اومدی!  
از جایش بلند شد و گفت:  بریم!  
کیان هم گفت:  خیلی از اینجا خسته شدی!  نه؟!
-فقط حوصله م سر رفته بود!  
-باشه . بریم!
انها دست در دست هم از اتاق خارج شدند، از پله ها که پایین می امدند ویدا یکمی لنگ میزد و این رو اعصاب کیان بود !
سریع ویدایش را در اغوش گرفت و اورا به داخل ماشین برد!

............................
ویدا:
داشتم دیوونه میشدم!  تقریبا یک هفته بود که علی عمر دستور داده فقط یک پرستار از اتاقم خارج و وارد بشه و منم تا خوب شدنم نباید از اتاقم خارج بشم!  
حالم خیلی خوب شده بود، دیگه مریضی ای تو وجودم احساس نمیکردم!
به پرستار گفته بودم به علی عمر بگه میتونم برم بیرون یا نه و اون پرستار عوضی هنوز نیومد!  
دختره ی از دماغ فیل افتاده!  خداییش خیلی رو مخ ادم بود!
تازه اینکه فقط چند متر با کیان فاصله دارم منو دیوونه میکرد!  
بلاخره خانوم تشریف فرماشدن!  
غذامو رو میز گزاشت و خواست بره که داد زدم:  میتونم برم بیرون؟ علی عمر چی گفت؟!
-گفت ازادی!  در ضمن گفتن وقتی از اتاقت خارج شدی بری
تو اتاقش، مثل اینکه کارت داره!  
به ساعت نگاه کردم، تقریبا یازده بود!  
-الان یکم دیروقت نیست ؟!
-شونه شو بالا انداخت و گفت:  بهتره حرفشو گوش کنی و بری، در ضمن فکر کنم بیدار باشه!  
-باشه!  
- فکر کنم دیگه نمیبینمت، خدافظ!  
-امیدوارم!  خدافظ!  
از چهره ش معلوم بود از امیدوار گفتن من ناراحت شده بود!  ولی بدرک!
 به محض خارج شدن اون دختره منم پریدم بیرون، اول میخواستم برم بگردم دنبال کیان ولی یاد حرف پرستار افتادم، سریع میرفتم ببینم چیکارم داره و بعدشم میرفتم پیش کیان!  
به طرف اتاقش رفتم و در زدم، دوباره و دوباره!  شک داشتم که درو باز کنم یا نه!  بلاخره بعد از کلی کلنجار با خودم اروم در و باز کردم!
با دیدن صحنه روبه روم چشمام چهارتا شد!  
فوری برگشتم و در بستم!  
دستم رو رو قلبم گزاشتم، اب دهنم و قورت دادم و از ویلا خارج شدم ... به یک درخت تکیه دادم و اروم نشستم!  
سرم درد گرفته بود!  و چقدر سریع با دیدن س.ک.س دو نفر سیستم های عصبیم شروع به کار افتادن و یک سردرد عجیب به جونم انداختن!  
امیدوار بودم که منو ندیده باشن و فکر کنم که ندیدن.!
گیج شده بودم .. خیلی گیج!  
مگه قرار نبود السا و کیان تظاهر رابطه داشتن کنن؟!
پس چرا السا بغل علی عمر بود ؟
همه چیز خیلی پیچیده شده بود !
اما رابطه علی عمر و السا به من مربوط نمیشد!  
نفس کشیدم و  این همه کثیفی که تو وجود السا بود منو شرمنده میکرد!  
حتی از اینکه همجنس این زنم هم منو شرمنده میکرد...!
یاد مادرم افتادم .. همیشه میگفت با دخترای بی حیا دوست نشم و محلشون ندم !...‌یهو قلبم تیر کشید!  بدجور دلتنگش شده بودم!  
بغضم گرفته بود و با یاد اینکه امکان داره روزی برادرم و ببینم اما مادرم و هیچوقت نخواهم دید بغضم ترکید ... بدبجور هم ترکید .... با گریه گفتم :مامان کجایی دختر بدبخت شده؟! ... مامان کجایی دختر فقط با بی حیاها میگرده؟!.. مامان میشه بیای؟!..میشه بیای و منو نجات بدی؟!.... ماماااان؟؟؟...میشه بیای و منو بغل کنی؟؟؟ ... اصلا چرا نیستی؟!...میشه بیای با دستات صورتمو بگیری و بگی مگه من مردم که تو داری گریه میکنی؟! ..میشه من بگم مامان؟ .. تو بگی جان دلم؟!!!  
از جایم بلند شدم و به طرف اتاقم دویدم .... به داخل اتاقم رفتم در اتاقم و بستم و رو تختم دراز کشیدم و سرمو تو بالشتم فرو کردم ... فقط یک چیزی تو ذهنم بود ... مادر .. واگه مادرم بود .. هیچوقت این اشتباه و مرتکب نمیشدم!
......................
صبح شده بود ... تقریبا سردردم بهتر شده بود! بلند شدم و رفتم تو دستشوری .. از اینه به خودم نگاه کردم .. وای خدایا!  چقدر چشمام پف کرده بود!  چقدر دیشب گریه کردم!
اهی کشیدم و چند با به صورتم اب پاشیدم وارد تراس اتاقم شدم که چشمم به کیان خورد!  دیگه طاقت نیاوردم!  
بدون اینکه به لباسم توجه کنم یه شال سرم کردم و میشه گفت تا باغ پروار کردم!  
کیان ایستاده بود و ورزش میکرد اروم اروم از پشت دستامو دور کمرش حلقه کردم و کیانی که سریع برگشت و با دیدن من چشماش چهار تا شد!
-تو اینجا چیکار میکنی؟! بلاخره علی عمر اجازه داد بیای بیرون!  
- اره! اومدم ورزش کنم!  
کیان خندید ...
-واقعا ؟! چه خوب!  ولی مطمئنی فقط اومدی ورزش کنی؟!
-بله!  فقط اومدم ورزش کنم!  
-پس بغل کردن من چی بود؟!
یک تای ابرومو بالا دادم و گفتم:  فقط احضار وجود!  
- باشه!!!  
- خب بریم ورزش؟!
-فقط پشت سرم بدو،تا تموم نشدن ورزش احضار وجود ممنوع!  
- ورزشم تموم شد احضار وجود خبری نیست!  
-خب بدویم . اوکی؟!
-ok!
به محض اوکی گفتن من پا گذاشت به دویدن و منم پشت سرش میدویدم!  
...............
دیگه داشتم میمردم!  دو ساعته که داریم میدویم و کیانم بیخیال من میدوید!  
دیگه داشتم به خودم و اجداد خودم فوش میدادم!  همون لحظه قشم خوردم دیگه از کلمه اوکی استفاده نکنم ونزارم کیان استفاده کنه و نزارم بچه هام از اوکی استفاده کنن!  
اخه مگه من تنم میخارید که گفتم اومدم ورزش کنم؟! اصلا من به گور بابام بخندم که بیام ورزش!  
خدا لعنتت نکنه کیان!  پیر نشی الهی!
بقیه زوجا دو روز همدیگه و نمیبینن کلی رمانتیک بازی در میارن ! حالا مایک هفته همو ندیدیم ولی مثل احمقا داریم ورزش میکنیم!  
دیگه داشت جونم به لبم میرسید که خودم و پرت کردم رو زمین داد زدم
-کیاااااااااااننننن .....جون عزیز ترین فرد زندگیت ایست کن!  .. دیگه بی ویدا شدی!  
یک لحظه خشکش زد و برگشت ولی وقتی منو سالم (البته در حال غش کردن! ) دید نفسش و با فوت بیرون داد!  
-تو چرا نشستی؟ پاشو بدویم!  
-خسته شدم!  
خندید!
-جدی که نمیگی؟! تازه دوساعت داریم ورزش میکنیم!  پاشو .. هنوز زوده واسه خسته شدن!  
-ببین اقا کیان، فهمیدم ورزشکاری و خستگی ناپذیر!  د اخه مگه فکر کردی بتمنی که میخوای تا ده ساعت بدوی؟! اخه مرد مومن
دو ساعت داری با سرعت زیاد میدوی!  شرمنده دیگه من نیروهای ماوراالطبیعه ندارم!  تو میخوای بدوی بدو من دیگه دارم میمیمرم!
یک طناب از تو جیبش در اورد و گفت : وقتی تو خستگیتو بگیری من طناب میزنم!  
همینجوری مثل منگلا داشتم نگاش میکردم و اونم طناب میزد و با طناب زدنش مخ منو ویران کرده بود.. هر لحظه بیشتر به من انگیزه میداد با تبر از وسط نصفش کنم!  
بخدا اگه یک دختر و پسر دیگه بودن الان دختر داشت فیض میبرد!  حالا من سیاه بخت دارم مثل منگلا طناب زدن این منگل تر(منظورش کیانه ._.بی ادبِ  د بی ادب) از خودم و نگاه میکردم!
هوفی کردم و سرم و انداختم پایین، این بی حیا اگه تا صبح هم نگاش میکردم هم طناب میزد!
بیخیال دراز کشیدم که کیانم اومد کنارم دراز کشید و روبه من رو دستش تکیه داد و گفت:  راستییییی!
و اونقدر این راستیشو بلند گفت که من از جام پریدم!  
- چی راستی؟!
یعنی پسره بی حیا منتظر بود من دراز بکشم تا طناب زدنشو ول کنه؟!
یعنی نوبره والا!  ولی ذوق کرده بودم!  بلاخره میتونستیم اگه خدا بخواد یکم رمانتیک بازی در بیاریم! (تو که بی حیا تری! )
من نشسته بودم و کیان دراز کشیده به دستش تکیه داده بود و گفت:  از اینکه نجاتت دادم ازم تشکر نکردی!!!
پیچم شل شده بود!  
عمرا اگه ازش تشکر میکردم
با لحن مسخره ای و با ابرو ها به طنابش اشاره کردم و گفتم:  برو طنابتو بزن!  بزار منم تو حال خودم باشم!
خندید و مچ دستمو گرفت و منو کشید سمت زمین!  
حالا من و کیان رو چمنا بغل هم دیگه بودیم!  
موهامو نوازش کرد و تو گوشم گفت: تشکر زبانی نمیخوام که!  
یعنی میخواست بوسش کنم ؟!
نه من با خودم عهد بسته بودم که هیچوقت واسه بوسیدنش پیش قدم نشم!  شونه هامو بالا انداختم و گفتم:  منظورتو متوجه نمیشم!  
اروم بلند شد و رو به روی من نیم خیز شد و نرم و اروم لب هام و بوسید!  و منم خب چی انتظار دارین؟! همراهیش کردم دیگه ._. !
بعد از بوسیدن لب هام  پیشونیمو بوسید!  
-یادم رفته بود اول اینکارو کنم!  این لب هات واسه ادم حواس نمیزارن که!  
خنده م گرفته بود.. ولی نخندیدم!  باز میگفت این دختره چقدر بی حیاست!  والا!  
گردنم و میبوسید گاهی هم خیلی اروم گاز میگرفت!  و خب منم (چی انتظار دارین؟! دردش میگرفت دیگه! ._. )
رفته بودم تو حس اما وقتی دستشو از زیر بلیزم گزاشت رو شکم .. یک لحظه شکمم یخ زد!  
یک لحظه از چیزی که چند لحظه قبل قرار بود اتفاق بیوفته استرس وجودم و فرا گرفت!  
- کیان؟؟!
از بوسیدن گلوم دست برداشت و گفت: جانم
-کی بسه؟
-هیچوقت برای من بس نیست!  هیچوقت!  ولی هرچی که تو بگی!  
اروم گفتم:  بسه!  برای اینبار ‌.بسه!
اروم  بلند شد و من سریع ایستادم و بدو بدو به طرف اتاقم که چه عرض کنم! .. تقریبا پرواز کردم!

♥ رمان ...... رمان ...... رمان ♥...
ما را در سایت ♥ رمان ...... رمان ...... رمان ♥ دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : محمد رضا جوادیان romanha بازدید : 191 تاريخ : پنجشنبه 10 تير 1395 ساعت: 1:41