قسمت دهم رمان اِشـتباهِــ شـیرینـ...

ساخت وبلاگ

اروم اروم موهای سرمو شونه میکردم، هنوز باورم نشده بود!  
یعنی اتفاقای دیشب واقعیت داشت ؟
سرمو به دوطرف تکون دادم، قرار بود دیگه به اون شب فکر نکنم، اما مگه میشد؟!
الان تقریبا دو هفته ای میشه ولی امان از یه خبر هرچند کم از اقا کیان!  
هووفی کردم و بلند شدم، امروز قرار بود با علی عمر به ساحل بریم ! علتشو خدا داند!  
به لباس سرمه ای ام دستی کشیدم و پوشیدمش  و رفتم بیرون .
تو باغ بودیم که علی عمر و به همراه خواهرش دیدم که به یک ماشین قرمز تکیه دادن!  
جلو رفتم و سلام کردم
علی عمر لبخند زد و سلام کرد ولی خواهرش!  
با غر غر گفت:  این برده هم میخواد بیاد؟؟! مگه قرار نبود فقط خودمون باشیم؟! از کی تا حالا تو تفریحامون خدمتکارمونن همراهمون !
علی عمر دست منو گرفت و گفت:  خدمتکار چیه؟! ویدا تو خیلی کارا بهمون کمک کرد، از این به بعد یه جور همکار به حساب میاد .
چرا دروغ؟! از این حرفش خیلی ذوق کردم ._.
به سر تا پاس نگاهی انداختم و پوزخند زدم یه لباس کوتاه قرمز پوشیده بود، لباسش واقعا زننده بود !
تو ماشین نشست و داد زد: زود بیاین بریم!
علی عمر در و  برام باز کردو من سوار شدم!  
_________________
بعد از کلی انتظار بلاخره رسیدم به دریا!  ، یه لحظه با دیدن اب ابی دریا یاد وقتی افتادم که راهنمایی بودم و با داداشم رفتیم شمال
اهی توی دلم کشیدم، اهی بیصدا که موجب شد درونم و بشکنه ..!
دلم تنگ شده بود، خیلی هم زیاااد!
 علی عمر و رانیا دو متری اب دریا ایستاده بودن و من هم چند دقیقه کنارشون ایستادم، اما مگه یاد اوید برام ارام قرار گذاشته بود؟!
طاقت نیاوردم بی اختیار پاهام و توی اب دریا فرو کردم چشمام و بستم و بدون توجه به خیس شدن لباسام نشستم و با دستام با اب بازی میکردم هروقت موجی زده میشد و اب با شدت بیشتری به بدنم میخورد ضربان قلبم بیشتر و بیشتر میشد به طوری که قلبم تو حلقم زده میشد! میشد گفت تو هپروت بودم ، انچنان غرق خیالم شده بودم که صدای علی عمر که منو صدا میکرد و نمی شنیدم!
و بلاخره با تکونای دست علی عمر بغضم و قورت دادم با چندتا نفس عمیق قلب بیقرارم و اروم کردم و محکم ایستادم !
و با دیدن صحنه روبه روم دوباره قلبم دیوانه وار خودشو به سینه م میکوبید!  
من کیان و دیدم!
کیانی که با اخم که گاهی اوقات لبش لبخند میزد مشغول صحبت کردن با دو تا از نفرت انگیز ترین افراد زندگیم صحبت میکرد!
و منی که تند تند اب دهنم و قورت میدادم تا فریاد نزنم و به کیان بگم عشقت همین بود ؟!
اخم کردم و خودم وبیشتر به علی عمر نزدیک کردم!  
انگار وجود نداشتم!  هیچکس حتی نگاهمم نمیکرد حتی کیان!  
و همین کافی بود من اتیش بگیرم! همیشه از بی توجهی بیزار بودم!  
بلاخره نتونستم صبر کنم و داد زدم : من میرم قدم بزنم!  
همه با تعجب نگاهم کردن و علی عمر با لبخند گفت:  برو عزیزم، تا یک ساعت دیگه بیا اونجا .
بادستش به یه الاچیق مربعی شکل که نزدیک ساحل بود اشاره کرد .
و السا با یک پوزخند ابروهاشو انداخت بالا و رو به علی عمر گفت:  خوب تونست مختو بزنه ها!  
علی عمر گفت:  فکر نکنم به تو ربطی داشته باشه!  
الساهم شونه هاشو انداخت بالا و خودشو بیشتر به کیان فشرد
و لبخند کیان که داشت مخ من رو ویران میکرد اونم بدجوووور
دیگه داشتم دیوونه میشدم!  
اونا و ترک کردم .
همچنان پاهام و به زمین میکوبیدم که شن ها پخش هوا میشد!!!!!!
وقتی که احساس کردم به قدر کافی به از اون عوضیاها (به غیر از کیان ۰_۰) جدا شدم رفتم تو دریا!  
قلبم به شدت خودشو به سینه م میکوبید!  
فکرم درگیر بود داشتم به خودم که به کیان دل بسته بودم فحش میدادم،فکر گیج شده بود ! تو ذهنم به. همه چیز فکر میکردم، السا .. رانیا . .. مهتاب ... کیان ... علی عمر و همچنان تو دریا به جلو حرکت میکردم اماا... یک لحظه ایستادم، خشکم زد ....!
من اوید و دیدم که چند متر اونور تر داشت به من دست تکون میداد!
ینی توهم بود ؟!
شایدم واقعیت داشت!  
هرچی که بود حتی اگه توهمم که بود نمیخواستم چهره اوید از جلوم دور شه .. اخه بدجوری دلم تنگ شده بود!  
به طرفش حرکت کردم، دلم میخواست دستشو بگیرم!  
بدون اینکه متوجه چیزی بشم به سمت اوید حرکت میکردم، اونقدر محوش شده بودم که متوجه صداها و ادمای اطرافم نمیشدم، فقط و فقط اوید میدیدم، هرچه بهش نزدیک میشدم اون دورتر میشد و میخندید، دیگه داشت عصبیم میکرد!  دستم و تو هوا نشون دادم.و با عصبانیت داد زدم:  چرا اینقدر از من فاصله میگری؟؟؟! یدقه واستا دستاتو بگیرم باهم بریم دور بزنیم!
و در جوابم فقط لبخند زد!  
لبخند شیطونی زدم و تو به طرفش دویدم ! یک لحظه ... ایستادم، زیر پام خالی شده بود!  
-اوییییید!  بیا!  الان غرق میشم!

..........................................
سرم خیلی سنگین شده بود .نفس کشیدن برام سخت شده بود
به سختی چشمامو باز کردم، با یک اتاق و که با رنگ های سفید و ابی تیره تزئین شده بود مواجه شدم، اما دیدن کیان موجب شد دست از انالیز کردن اتاق بردارم ، بهش خیره شده بودم داشتم اتفاقات این چند ساعت اخیر و مرور میکردم ... رانیا، السا، کیان، اوید ... و خالی شدن زیر پام ...یهو از جام پریدم!!!!
سرجام نشستم دستمو رو پیشونیم گذاشتم و گفتم : کی منو نجات داد؟! ...اوید؟؟؟!!!!!
نمیدونم ... ولی حس میکردم واقعا اوید اومده و منو نجات داد.
کیان لبخند زد و بالشتمو مرتب کرد و گفت : نه، بهتره دراز بکشی ، هنوز حالت خوب نشد!
امیدم وحالم بدجور گرفته شد!  
از کلمه نه هم بدم اومد ...!
دراز کشیدم و گفتم:  پس کی نجاتم داد؟!
کیان به من دیوار بالای سرمن خیره شد و گفت: یک مرد خوشتیپ و باکلاس و خوشپوش و جذاب و خلاصه  حسابی دخترکش مثل بتمن اومد نجاتت داد!  
تعجب کرده بودم!  معنی این چرت و پرتا و نمی فهمیدم !
چشمامو چپ کردم و با حالت مسخره ای گفتم : مسئله طرح میکنی؟
خندید و به من نگاه کرد
-مسئله چیه؟! مگه چندتا مرد مثل من تو دنیا هست؟!
ایندفعه نوبت من بودم بخندم، دلم نیومد ضایع ش کنم!  بزار دلش خوش باشه!  
البته راستم میگفت!  فقط مثل بتمنشو نه!  تصور اینکه کیان با یک شنل مشکی بیاد منو نجات بده هم خنده دار بود!  
اما یک لحظه لبخندم خشک شد!
السا!  السا تو بغل کیان چه نقشی داشت؟!
سوالمو به زبون اوردم
-کیان السا اونجا .. اونم این همه نزدیک به تو ‌.. چیکار داشت؟!
لبخند قشنگی زد و گفت:علی عمر از منو و السا خواست یمدت تو کاخ ش بمونیم ! و تو این مدت باید رانیا فکر کنه من و السا با هم رابطه داریم!  
یک لحظه خشکم زد! من و کیان قرار بود تو یک خونه بمونیم!  
وقتی حرفاشو درست درک کردم پریدم و بغلش کردم اونقدر ذوق داشتم سفت فشارش دادم و گفتم:  خیلی خوبه ... خیلی!  
اما یکهو از بغلش بیرون اومدم و روبه روش نشستم
-کیان چرا باید تظاهر کنی با السا دوستی ؟!
-دستور علی عمره!  
-یعنی چی که دستور علی عمره؟! پوزخندی زدم و ادامه دادم: رابطه های عشقیتم باید زیر نظر رئیست باشه؟!
کیان اخمی کرد و گفت:  اون رئیسم نیست!  من فقط براش کار میکنم .. همین!  
منم اخمی کردم و گفتم:  چرا باید همچین چیزی ازت بخواد؟
شونه شو بالا انداخت و گفت:  چون من با خواهرش بهم زدم میخواست مطمئن بشه که خواهرش دیگه نزدیک من نمیاد!  چطور بگم، میخواست با وجود السا رانیا طرف من نیاد!  
پوزخند زدم و زیرلب گفتم: معلومه که چقدر رانیا توجه میکنه به السا!  اما..
نزاشت ادامه حرفمو بگم که با انگشت اشاره ش مانع حرف زدنم شد و گفت:  فقط یک تظاهره ویدا خانوم ! من هیچوقت سر یک تظاهر بحث نمیکنم ... پیشونیمو بوسید و ادامه داد ... مهم اینه قلبم کجاست!
با این حرفش کلی ذوق کردم و ذوقم و با لبخندی نشون دادم .
-خب من برم به علی عمر خبر بدم که بهوش اومدی!  توام بهتره یکم استراحت کنی!  
- باشه
کیان بلند شد بره که سریع صداش کردم، دوباره برگشت و خواست چیزی بگه که من یکم بلند شدم و خواستم ببوسمش که دستشو رو لبام گزاشت و بلند شد و همینطور که میرفت طرف در میگفت:  بزار برم و توام استراحت کنی!  اگه یه حرکتی کنی من دیگه نمیتونم برم!!!!!  
و خارج شد!  
حسابی حرصم گرفته بود!  خودم و پرت کرده بودم رو تخت و لبمو با حرص میجویدم!  
همون موقع قسم خوردم دیگه هیچوقتِ هیچوقت برای بوسیدن کیان پیشقدم نشدم!
..........سوم شخص......
ساعت تقریبا یازده و نیم وکیان در اتاق ویدایش رابست و ارام ارام از پله ها پائین امد  از حرکت اخر ویدا تعجب کرده بود و ناراحت از اینکه اجازه بوسیدن نداد، اما نبایدم میداد، اخر عشق بازی برای یک دختری که تازه از غرق شدن نجات پیدا کرده واقعا هم زود و خطرناک بود!  ممکن بود نفسش بگیرد!  حالا جلوی ساحل نشسته بود، از اینهمه علاقه ویدا نسبت به دشمنش (اوید) بیزار بود! و در دلش ارزو کرد ای کاش ویدا خواهر اوید نبود!  
یادش به علی عمر افتاد، باید به او خبر میداد تلفنش را از داخل جیبش در اورد و روشن کرد، ۲۴تا تماس بی پاسخ و چندتا sms!  
خواست تماس را با علی عمر برقرار کند که خودش زنگ زد!  
کیان در دلش   سرعت عمل علی عمر را تحسین کرد و تماس را برقرار کرد
-بله؟!
- تو کجایی پسر؟! یک لحظه غیبت زد، ویدا هم گم شده!  
-پیشِ منه!  
-چی؟! پیش تو؟! خب به من خبر میدادی از این نگرانی در بیام!  
کیان پوزخند زد، خوب از قدرت و نفوذ علی عمر خبر داشت، میدانست در مدت دو دقیقه سوزن را در دبی پیدا کند!  در ضمن همیشه سایه مردی را پشت سرش حس میکرد!  
- فراموش کرده بودم!
علی عمر نفسی کشید و گفت:  السا خیلی نگرانته، میخوای تلفنو بهش بدم!؟
کیان اصلا اعصاب تظاهر را نداشت ، محکم گفت:  نه!  
- خب کی برمگردین؟!

♥ رمان ...... رمان ...... رمان ♥...
ما را در سایت ♥ رمان ...... رمان ...... رمان ♥ دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : محمد رضا جوادیان romanha بازدید : 223 تاريخ : پنجشنبه 10 تير 1395 ساعت: 1:41