دانلود رمان قرار نبود فرمت PDF | APK |JAVA |EPUB

ساخت وبلاگ

   :دانلود رمان قرار نبود از هما پور اصفهانی با فرمت پی دی اف

 :دانلود رمان قرار نبود از هما پور اصفهانی با فرمت اندروید

 :دانلود رمان قرار نبود از هما پور اصفهانی با فرمت جاوا

:دانلود رمان قرار نبود از هما پور اصفهانی با فرمت epub

قسمتی از متن رمان:

نمی تونستیم چند تا کلمه درست با هم حرف بزنیم مدام عین سگ و گربه می پریدیم بهم. همون موقع صدای گوشیم بلند شد … شماره شبنم بود … آرتان داشت با کنجکاوی نگام می کرد بی توجه بهش گوشیو برداشتم و گفتم:- هان …- هان و درد …- خو چته؟!!!- د بیا پاین دیگه علافمون کردی دو ساعته …- می یام الان … نفله!گوشیو قطع کردم و گذاشتم توی جیب پالتوم و بلند شدم. آرتان هم بلند شد و گفت:- با چی می رین؟- با خر می ریم …. خب با چی می ریم؟!! با ماشین دیگه.- ماشین شخصی؟ لابد یه دختر هم سن و سال خودتم می خواد توی اون جاده های برفی و لیز رانندگی کنه … درسته؟!- نخیر …چپ چپ نگام کرد و گفت:- کجا می یان دنبالت؟ می رسونمت تا اونجا …دیگه داشت می رفت روی مخم. دستمو کشیدم روی سرم و گفتم:- دم درن …به دنبال این حرف سرمو انداختم زیر و بدون خداحافظی از در رفتم بیرون … سوار آسانسور که شدم تازه متوجه شدم اونم داره دنبالم می یاد … با یه تی شرت و گرم کن راه افتاده بود دنبال من … احمق تو این سرما! به روی خودم نیاوردمو با پام ضرب گرفتم روی زمین … عین بچه هایی شده بودم که می خوان برن اردو و باباشون می خوان اونا رو تا دم اتوبوس همراهی کنن و سفارششون رو بکنن. آسانسور که ایستاد دویدم بیرون که از پشت دستمو گرفت … ایستادم و نگاش کردم … بدون اینکه نگام کنه راه افتاد … منم به ناچار دنبالش راه افتادم … تازه متوجه شایان شدم که جلوی در لابی ایستاده بود … مطمئناً وقتی شایان رو دید دست منو گرفت … یه قصدی داشت … لابد می خواست به شایان بفهمونه که من صاحب دارم. لجم گرفت و خواستم دستمو از دستش خارج کنم که دستمو محکم تر فشرد و یواش در گوشم گفت:- پس راننده تون آقاست … اونم چه آقایی …با لبخند مارموذانه گفتم:- بله! اونم چه آقایی …شایان اومد جلو و در حالی که نگاش به شکل عجیب غریبی خیره بود به دستای من و آرتان گفت:- سلام … صبح به خیر ..من به گرمی و آرتان به سردی جوابش رو دادیم. معلوم نبود آرتان چه پدر کشتگی با این شایان بدبخت داشت … خودم جواب خودم رو دادم:- همون پدر کشتگی که تو با طرلان داری …بی اراده لبخند زدم شایان لبخندم رو به خودش گرفت و او هم لبخند زد. ناگهان دستم در دست آرتان فشرده شده اونقدر محکم که دلم ضعف رفت … نالیدم:- آخ ….حلقه ام که از دیشب توی دستم مونده بود بدجور توی دستم فرو رفته بود. شایان با نگرانی گفت:- چی شد؟!آرتان به جای من گفت:- هیچی … بریم …دستم زق زق می کرد برای اینکه کارش رو تلافی کنم سعی کردم دستش رو فشار بدم ولی زور من کجا و زور اون کجا؟! یه لبخند کج نشست کنج لباش … بیشتر حرصم گرفت. راه افتادیم سمت ماشین شایان … یه زانتیای سفید اسپرت شده خوشگل داشت … شبنم و بنفشه با دیدن من دست در دست آرتان چشماشون اندازه نعلبکی گشاد شده بود. از دیدن قیافه هاشون خنده ام گرفت هر دوتاشون پیاده شدن و عین شاگردی که به معلمش سلام کنه سلام کردند … آرتان به نرمی پاسخشون رو داد و رو به من گفت:- عزیزم … کوله تو می ذاری عقب یا می بریش پیش خودت؟!!!!یه نگاه اینور اونورم کردم … نه کسی از خونواده من بود نه از خونواده خودش پس عزیزم چه صیغه ای بود؟؟؟؟؟؟؟؟؟ جلل خالق! همونطور با بهت گفتم:- پیشم باشه …- صبحونه برداشتی ؟- آره …- ناهار چی کار می کنی؟!شایان با پوزخند گفت:- آرتان خان اگه اینقدر نگرانین خوب خودتون هم بیاین بریم … جا واسه شما هم هست …آرتان نگاهی به شایان کرد و گفت:- اینبار کار دارم ولی اگه دفعه دیگه ای هم در کار باشه مطمئن باش ترسا رو تنها نمی ذارم … اینبارم دارم می سپارمش به کل اکیپ شما … اگه یه تار مو از سرش کم بشه …خدایا اون داشت نقش بازی می کرد … شایدم فقط به خاطر اینکه من امانت بودم دستش اینقدر سفارشم رو می کرد پس با این وجود چرا من دلم داشت می لرزید؟! لعنتی همه چیزش خواستنی بود … شایان سری تکون داد و بعد از خداحافظی سرسری با آرتان رفت نشست پشت فرمون بنفشه و شبنم هم همونطور گیج خداحافظی کرده و سوار شدند. منم خواستم سوار بشم که آرتان گفت:- کی بر می گردی؟! – معلوم نیست …- اوکی … نگاش کردم … تو نگام نمی دونم چی دید که سرشو انداخت زیر … دیگه مهربون نبود. دیگه کسی نبود که جلوش مهربون باشه و نقش بازی کنه همه سوار شده بودند. سرمو انداختم زیر و با یه خداحافظ سرسری سوار شدم. ماشین راه افتاد … به پچ کوچه که رسید نا خود آگاه برگشتم … دستاشو زده بود زیر بغلش و همونجا وایساده بود … دستمو کشیدم و گفت:- ای بمیری بنفشه … کجا داری منو می بری؟ دارم از سرما یخ می زنم …- اه اینقدر ننال راه بیفت بیا تا بهت بگم … باید بریم یه جا که بچه ها نباشن …شبنم غش غش خندید و گفت:- ای خدا خفه ات نکنه … به خدا من نامزد دارم …هر سه هر هر خندیدیم و روی سراشیبی سر خوردیم رفتیم تا پایین . حالا پایین تپه بودیم و دور تا دورمون سفید بود … هیچکس اینجا نمی تونست پیدامون کنه … بنفشه با قیافه ای بدجنسانه گفت:- خب حالا وقتشه …شبنم گفت:- به من بخوای تجاوز کنی جیغ می زنم …


برچسبها: رمان قرار نبود, رمان عاشقانه, دانلود رمان عاشقانه

♥ رمان ...... رمان ...... رمان ♥...
ما را در سایت ♥ رمان ...... رمان ...... رمان ♥ دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : محمد رضا جوادیان romanha بازدید : 597 تاريخ : چهارشنبه 12 خرداد 1395 ساعت: 10:55